گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

نوروزتان مبارک


بهــــــــار آمـــــد بــــــه تـــــاراج زمستان      زره بــــر تن ، به کــف خورشید تابان


بــــه فـــرق دیــــــو  ِ سرمـا می زند تیغ      جهـان را می بــــرد در زیـــــــر فرمان


نسیمش چون دم ِ عیسی مسیح است   به خاک مُــــــرده از نو می دهد جان


به بـــــاغ و بوســـتان می دوزد از بــــرگ      لبـــــــاس تازه ای بـــــر شاخساران


چنان از خود هـــــوا را کـــــرده لبــــریــــز      که اشک شوق می ریزد بـــه دامان


چنان از بــــــوی گل پـــــــــر گشته عالم      تـــو گویی آسمان را کـــــرده بستان


چنان نـــزدیــــــک ِ هـــــم آورده دلهــــــا       که از در می رسد هر لحظه مهمان


زمیــن شـــــاد و جهــان خـرم، بگـو پس       مبارک بــــــاد بــــر مـــــا این بهاران


 

جشن بهار و عید نوروز بر همه مبارک



 

گرمک نوشت: جهت خانه تکانی دل از غبار سالی که گذشت، چند روزی نیستم.


برای دلهایتان بهاری سبز و برای روزگارتان بختی فیروز آرزو می کنم.

عروس چین


هرچه نازست در این دامن چین چین تو است

 

هرچه چیزست بر آن نام الک چین تو است

 

 

چشم ِ بادامی ِ تو برده دل از شیخ  و رئیس

 

بر سر شیخک ِ ما نیز عرقچین تو است

 

 

آنچه در عالم امکان نه خدا ساخته است

 

کار دست ِ یکی از مردم ماچین تو است

 

 

قبضه کردی همه ی زندگی و خانه ی ما

 

از نوک ِ پا برو تا فرق سر از چین تو است

 

 

گرچه در نقشه ی دنیا پت و پهنی ولی باز

 

بیش از این ملک به محدوده ی پرچین تو است

 

 

هرچه دیکتاتور و جلاد به تخت است هنوز

 

از اسد تا به احد داخل خورجین تو است

 

 

هر کجا پای تو آنجاست گلی دست نداد

 

بهترین ها همه در سفره ی گلچین تو است

 

 

مرگ ایران فقط از میکرب محمود نبود

 

بیش از آن منبعث از غده ی چرکین تو است


الک چین= چیز الکی

ماچین= هرچه چینی

احد= یه آقایی


 

 

گرمک نوشت: این روزها گشادی کلاهی که چشم تنگان چینی سر مسئولین و ملت ایران گذاشته اند، چنان دهان به دهان می گردد که حلاوت بهار و جشن نوروز را دو چندان کرده است.

بهار اگر بهار بود


بهار اگر بهار بود، زمین شبیه باغ بود


در این غروب احساس،بدست دل چراغ بود


 

بهار اگر بهار بود، در این دیار نفرین


کبوتری بر این بام، بجای این کلاغ بود

 


بهار اگر بهار بود، به قامت بلندش


لباس سرزمینم، نه تیره مثل زاغ بود

 


بهار اگر بهار بود، به سینه ی خیابان


هوای دلپذیری، بجای سرب ِ داغ بود

 


بهار اگر بهار بود، بجای دست و تبریک


نوازش یتیمی، به دستها سراغ بود

 


بهار اگر بهار بود، شرف نشان ما بود


میان سبزه زاران، بجای ما الاغ بود

 

 


گرمک نوشت: اگر این بهار و از این دست بهاران، بهار واقعی بودند رنگ و بوی شهر دل مان بهتر از این بود.

 

این روزها بدلی از آمدن بهار را به تماشا نشسته ایم، که شباهتی چندان به بهار واقعی ندارد.

 

نمی گویم نخرید،نپوشید،نگردید.نه! بروید حالش را ببرید اما خود بهتر می دانیم که این آن چیزی نیست که باید باشد.


روزی که بهار واقعی برسد، پیش از خاک دلها جوانه می زنند. آنروز سبز بودن طمع دیگری دارد.

 



عذر نوشت: بابت این بیت آخر پوزش می طلبم. اما بدجور تو دلم گیر کرده بود.

 

وقتی بهار بجای رویش دلها ، فصل سرخوشی تن ها باشد، میان ما و چهارپایان تفاوتی نخواهد بود اگر فقط به سیر کردن و پروار کردن آن مشغول باشیم.

خورشید عشق


پیش خورشید نگاهت سایه می خواهم چکار؟


با وجود سایه ات همسایه می خواهم چکار؟


 

گرمی ِ دستان تو مانند مادر آشناست


مهربانی مثل مادر، دایه می خواهم چکار؟


 

تاجرم اما به انبارم بجز یک چیز نیست


با وجود عشق تو سرمایه می خواهم چکار؟


 

گرد این شمع رخت، آشفته چون پروانه ام


تا پریشان تو ام ، آرایه می خواهم چکار؟


 

در همان یکبار اول باورت کردم به جد


با وجود ناز ِ چشمت، آیه می خواهم چکار؟


 

در طبق دل می گذارم پیش رویت نازنین!


هر چه می خواهی بکن، شکوایه می خواهم چکار؟


 

در هوایت بی سر و پا گشته ام، اما ببین!


تکیه بر عشق تو دارم، پایه می خواهم چکار؟


 

تا بسوزم استخوان از عشق  ِ تو  ایستاده ام


پیش خورشید وجودت سایه می خواهم چکار؟

 

 


گرمک نوشت: دیروز روز جهانی زن بود. با عذر بسیار از عشقم که فرصت نشد ادای دین کنم.


شعر امروزم را با همه قصورش و عجله ای که در سرودنش کردم تقدیم به وجود نازنین اش می کنم.


همینطور تبریک به همه زنان نجیب سرزمینم بویژه مادر و خواهرانم!

روز بزرگداشت سید جمال الدین اسد آبادی


سید! تو کجا ، سید روزگار ِ ما کجا ؟


سید! تو کجا ، همره و همقطار ِ ما کجا؟


 

ما را نه که گرگ، این سگ ِ گله پاره پاره کرد


سید! تو کجا گرگ ِ فریب کار ِ ما کجا؟

 


اهریمن ِ ما ، هیبت و خرقه اش شبیه توست


سید! تو کجا هیبت ِ دیو ِ شاخدار ِ ما کجا؟

 


خوش ملت ِ تو! رهبر سرنوشت شان توئی


سید! تو کجا بختک ِ بخت ِ زار ما کجا؟

 

 


گرمک نوشت: امروز بزرگداشت سید جمال الدین اسدآبادی است.


سیدی که وسعت نگاهش شرق تا غرب کیش اسلام را در بر می گرفت.


سیدی که سید بودنش تقرّب به قلوب نبود که تقرّب ِ قلوب بود


از فرقه و مذهب و کیشش نگفت. از بیداری گفت. از روشنایی گفت. از همه چیز گفت الا نسب اش.


سیدی که با زندگی اش به تاریخ حیات بخشید و تاریخ نیز به نام و یادش حیات جاوید بخشید.


مردان نیک روزگار ، روح تاریخند.


شاید تعداد مردانی که در تاریخ، حقیر به آنها ارادت تام داشته باشم به قدر انگشت های یک دست نباشد.


سید جمال یکی از آنهاست و سعدی یکی دیگر که میخواهم در اینجا خطاب به سید جمال آذین از قول او بگویم:


 

سعدیا ! مرد نکو نام نمیرد هرگز


مرده آنست که نامش به نکویی نبرند




قابل توجه برخی خواص: « میر عزیز: رای نداده ام! »

دریای چشمانت


چشمان تو دریایی است، بسیار تماشایی


سیر از تو نشد چشمم، چون مرغک دریایی


 

وقتی دل مجنونم ، بر موج نگاهت رفت


لیلای غمم جا ماند ، بر ساحل تنهایی

 


 

گرمک نوشت: هر از چندی اینجا را باید مزین کنم به ذکر و یاد چشمان یار ، هر چی باشد از سیاست بهتر است.



نزدیک بود یادم بره: برای یک دروغگوی بزرگ ، گفتن دروغ های کوچک سهل و آسان است.


دوستان! ساده نباشید! تقلب ها اظهر من الشمس بود.


یه نگاهی به این پست احسان جون بندازید!

سیّد سبزپوش


در روستایی دور مردمی پاک زندکی میکردند که علاقه بسیاری به طبیعت سبز داشتند.


روزی سیدی با ردایی سبز رنگ گذرش به آن روستا افتاد.


مردم روستا به نیکی با او رفتار کردند و او را بسیار مورد ملاتفت خود قرار دادند.


سید بخاطر برخورد خوب مردم روستا تصمیم گرفت که در آن روستا ماندگار شود.


مردم روستا نیز برایش خانه ای  تهیه کردند و به او از دختران روستا زنی نیکو دادند.


ایام به کام سید بود و او هر روز با پوشیدن ردای سبز رنگش در جمع مردم می آمد و مردم نیز کلی به او محبت میکردند.


روزی کدخدای ده که میانه خوبی با مردم نداشت و بجای رنگ سبز علاقه خاصی به رنگ خاکستری داشت، جشنی در روستا برپا کرد که در آن مدعوین با لباس خاکستری حاضر می شدند.


او از تمام مردم خواست تا در آن شرکت کنند، اما اغلب مردم که دل ِخوشی از کدخدا نداشتند از آن جشن استقبال نکردند.


سید که دلش میخواست در آن جشن شرکت کند، وقتی از زنش خواست تا برایش ردایی خاکستری بیاورد زنش به او گوشزد کرد که ممکن است که با پوشیدن ردای خاکستری از چشم مردم بیفتد.


اما سید که تصور میکرد مردم او را بخاطر سادات بودنش دوست دارند زیر بار حرف زنش نرفت و همان ردای خاکستری را پوشید.


آن روز هیچ کس سید را نشناخت و کسی هم او را تحویل نگرفت.


روزهای بعد سید دوباره ردای سبز رنگش را پوشید و مثل همیشه مورد ملاطفت مردم قرار گرفت.


اما هیچوقت نفهمید که مردم روستا او را نه بخاطر سادات بودنش که بخاطر سبزپوش بودنش دوست دارند.


 

رنــگ عشــق است دل خاکی ِ ما       دل گواهسـت بـــر ایــن پاکی ِ ما


قصر شاهان به زمین عمر نداشت       خـــانه کـن! سینـه ی افلاکی ِ ما


تا خـــــدا فاصلـه ای نیست رفیق!       پس بجنــب! تا نشوی شاکی ِ ما


 

گرمک نوشت: داستان فوق به هیچ سید رنگ باخته ای که این روزها همه از او میگویند مربوط نمی شود. والسلام

تطمئن القلوب


یارب! دلــــــــــم آرام کن     فـارغ از ایــــن آلام کن


دستم بگیر از دست غیر     بر فرش خود اکرام کن


این روح سرکش را بگیــر     با ذکــــر یادت رام کن


بالا بکش خـاک ِ مـــــــرا     بـالاتـــر از هــر بام کن


خاکم بـه دریـاها بــریـــــز    از نــو گـِـلم را خام کن


این بـار بــا عشقت بساز    داغش به هر اندام کن


تندیـس من از تــن مساز    مثــل مَـلــِک اقدام کن


در خلوتـت راهــــــم بــده    با عرشیـان همنام کن


دور از خــودت دیگــر مکن    گــرد خودت فرجام کن


آدم شـــدن آسان نبــــود    در جمع دیگــر جام کن


(جام=جایم)


 

گرمک نوشت: گفتم که دارم با خدا آشتی میکنم. حالا دیگه دلتنگی برایش دست بردار از سر دلم نیست.


وقتی میگن "دنبالم نیا اسیر میشی" یعنی همین دیگه!

 



خاتمی نوشت:


ما ترا یک مرد می انگاشتیم


خود غلط بود آنچه می پنداشتیم


 

بعد از این هر کس سراغت را گرفت


گفته آید: مُـــــــــرد! قبلا داشتیم!

دوستی یعنی همراهی


دوستــان! اغلب مراد از دوستی خودخواهی است    این شعار  "بی تو می میرم" دلیلی واهی است

 

ما مسافــــرهای دنیــا همسفــر بایــــد شویــــــــم    بیش و کم شاید مـراد از دوستی همراهی است

 

دوستــی را با تملک فــــــــرق باشد ، دوستــــــان!    احتــــــرام بر انتخـــــاب ِ دوسـت از آگاهی است

 

دوستــان را در دل بجوییم تا کنــار  ِ جسم خویش    مثل دریا دوست باشیم،گرچه غافل ماهی است

 

خیره در ماهی که هرشب جلوه ای دارد چه سود؟     آسمــــان ِ پـــــر ستـاره بهتر از هـر ماهی است

 

پس بجـــای دلبـــــــری با دوست ، همراهـی کنیم     یادمان باشد کـه دنیــا خانه ای سـر راهی است

 

پیـلگـــی بر دوستـــی با آن که از مـــا خسته است     سلطنت بــــر قلب او با زور شاهنشاهی است

 

حـــــرف گرمـــک گر پسندت نیست، اشکال نیست      از خـدا تا هر کجا، وجدان  ِ مـا دادگاهی است

 

 


گرمک نوشت: از پریروز که پست قبل را نوشتم به این فکر میکردم که دوستی های ما اغلب ناشی از خودخواهی ماست. انگار اینکه هر کسی روزی با ما دوست شود ارثیه پدری ماست که دیگر حق بریدن از ما و انتخاب دوست دیگر را ندارد.


در همین فکرها بودم و تمرین یکروز دور بودن از نت را می کردم که دیشب وقتی پای نت نشستم تا سر و گوشی آب بدهم دلیل حرفهای بالایم از غیب رسید و دوستی قدیمی با نظری(توهین) که گذاشته بود به من فهماند که درست فکر کرده ام.

 

دوستان! اغلب ما در شعار دادن دمکرات هستیم اما در عمل مستبد.


خیلی خودمانی بگویم روشن فکرانی هستیم که عوامانه رفتار می کنیم.


شاید برای همین است که به پرگار علاقه خاصی داریم و از دایره ذهنمان به شدت محافظت می کنیم.


و این خیلی خطرناک است . درست مثل بادکنکی در دست یک کودک که هر لحظه احتمال ترکیدنش است.


شاید اگر بجای پرگار خط کش به دست بگیریم، بتوانیم خطوط موازی(دوستان) بسیاری رسم کنیم که تا خود خدا هم هیچوقت همدیگر را قطع نکنند.

 

 

توصیه به یک دوست قدیمی: همپای بلوغ جسمی سعی کن بزرگ شوی تا جا نمانی!

دنیای بی قبرستان


هرکه می میرد برایـــش سنگ قبـــری میگذارند   (عرض پوزش!) ای خوشا اینجا که قبرستان ندارد

 

ما به اینجـــــا از غـــــم  ِ دنیـــــا پناه آورده ایـــم    این دل ِ وامــــــانده دیگــــــر طاقـــت ِ افغان ندارد

 

آنقـــدر دنیـــــــا به نامـــــردی گرفت از ما عزیزان    خسته ایم از مــــــــرگ، زیرا قصـه اش پایان ندارد

 

هر سلامـــی والسلامی در خودش خوابیده دارد   آنکه می خوابـــــد خبـــــــــر از حـال بیداران ندارد

 

ای رفیقان گریه برگوری که درآن مرده ای نیست   حاصلی جز غــــم برای صاحــــب ِ چشمـان ندارد

 

این مجازی خانـــــه را جــدی گرفتن از خطاست    زندگی وقتــــــــی برای ِ مــــــــا خطــاکاران ندارد

 

ما در اینجا مثل مهمـان و بـلاگر (bloger) میزبانست   خسته چون شد، میزبان هم طاقـت مهمان ندارد

 

با کمال معذرت از دوستــــــان، بایــــــــــد بگویم    بعد ِ رفتن لینک تان جایی در ایـــن سامـان ندارد

 

 

 

گرمک نوشت: معمولا شعر نوشتنم متاثر از اتفاقات اطرافم است اگرچه خود را شاعر نمیدانم.


الغرض! در وبلاگ دوستان دیدم که رفتن یک دوست قدیمی شیون بسیار بهمراه داشت.


با توجه به تجربه ِ (بگویم تخصص بهترست) حقیر در این زمینه باید عرض کنم گاهی زیادی خود را به دنیای مجازی وابسته می کنیم، در حالی که دنیای واقعی بیشتر به ما نیاز دارد.


همگی اینجا مهمانیم و کلهم رفتنی و صد البته برگشتنی


رفتن و آمدن ها را جدی نگیریم، همانطوریکه آنکه میرود شما را جدی نگرفته است


باور کنید هیج اعتیادی بدتر از نت نیست، پس اگر فکر میکنیم کسی رفته است و برنمیگردد سادگی به خرج داده ایم.


این را یک معتاد نت به شما می گوید



کبک نوشت: این روزها کبکم خروس می خواند. خودم هم نمیدانم چرا.


 اگر در شعر بالا چیزی فراتر از شوخی به ذهنتان رسید بدانید وسوسه شیطان است


می خواهد میانه ی ما را به هم بزند

به حرفاش گوش ندهید