گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

جان عطش سوز


از غنچه ی خندان لبت بوسه شکفت است

در گوشه چشمان خوشت عشق نهفت است

 

می خواستم از پنجــــره ای روی تو بینم

دیدم یکی عاشق لب هر پنجره خفت است

 

گفتم غزلی نامـــــــه کنم ، باز بدیدم

هر شاعری صد من غزل از بهر تو گفت است

 

از پیش نگاهم مـــــرو ای قــــوت قلبم!

چشمان ترم با غم دوری تو جفت است

 

هرقدر که نازک شده از عشق زبانم

زنجیــــــر تمنــای تو بسیار کلفت است

 

از جام لبت سیر نشد جان ِ عطش سوز

صد دادن جان در عوض بوسه ای مفت است

 

 


گرمک نوشت:


دلزدگی از نت گریبان دلم را گرفته است!

زیادی مجازی شده است!

شرمنده ی همگی!

مسافر بهشت


شب ما هنوز خواب است


تو به صبح زود رسیدی


 

لب ما کویر و خشک است


تو به پای رود رسیدی


 

من و ما به گل نشستیم


تو به هرچه بود رسیدی


 

دل ما گرفته از دود


تو به ذات عود رسیدی


 

تو در این تجارت مرگ


نه زیان به سود رسیدی


 

گله از جدایی ات نیست


به بهشت زود رسیدی

 


 

گرمک نوشت:


ستار بهشتی نیز از جمع وبلاگ نویسان رفت!

هر روز وبلاگ نویسی چون نفس کشیدن سخت  و سخت تر می شود!!!

تولد گل ارکیده


از یُمن ماه آبان، پاییـــز من بهارست


با بودنت کنارم، هر روز من هزارست


 

از آفتاب رویت، از رنگ و عطر و بویـت


دنیـــای کوچک من، آباد ِ روزگارست

 


 

گل ارکیده من! بهار خرم من! تولدت مبارک!

!!!


در سکوت سرد باغ ، در غیاب نور ماه


غنچه ی پژمرده ای، میکشد از سینه آه


 

پیش چشم آفتاب ، آسمان را می برند


جاده تنها میشود، می رود از دست راه


 

یک بیک پروانه ها، سوختند از داغ شمع


از دل ِ این شام سرد، سر نمی آرد پگاه


 

غصه ها حناق شد ، در گلوی خسته مان


مرگ همراهان بس است، پرنشد ازاشک چاه


 

تابکی با اشک و خون، نعش گل گیریم بدوش


گل سپاریم دست خاک، در غیاب نور ماه

 



گرمک نوشت:


نسرین ستوده را دریابیم!!!

تشت رسوایی افتاده است


تشت رسوایی اگر افتاد ، افتاد

بر نمی گردد دگر با داد و فریاد


 محرمان چون پرده ها را پاره کردند

قصه ها از سینه می گردند آزاد


 بد نکن در خلوت و پنهان که روزی

آنچه کردی می شود همراه با باد


 

گرمک نوشت:


می گوید از اختلاف ها نگویید چون خیانت است.

فراموش کرده است که اختلاف نیست این کینه است که آنها را به جان هم انداخته است.

و خود بهتر از هر کسی می داند درخت این کینه ، ریشه اش در قلب و اندیشه خود اوست.

لیلای ما


مرغ دل را آنکه مجنون کرده است

حــــــال لیلا را دگرگون کرده است


 عاشقی با نان ِ خالی عیب نیست

عاشقان را عشق قارون کرده است


 خاک ایران عطر  و بوی عشق داشت

گـَنده بویی زشت، بیرون کرده است

 

هر کجا از سبزه بر تن جامه داشت

خشک و خالی مثل هامون کرده است


 عمر یک شمع است آن دولت که او

در دل پروانه ها خون کرده است


 تا ابد با نام او نفرین ماست

آنکه ایران را چنین دون کرده است


 

 

گرمک نوشت:


می خواستم از عشق بگویم . از همان عشق زیبا و همیشگی.

اما آنقدر کام این سرزمین را تلخ دیدم که نتوانستم چیز دیگری بنویسم.

عید قربان


درد نیــــــاورده ام، جز به تو درمان کنم


حاجی نگردیده ام، جز گلـه از جان کنم


 

پا و سر و دست و دل، اینـهمه آورده ام


سعی نکردم مگــــر، پیش تو قربان کنم



 

عید قربان بر همه دوستان مبارک


علی الخصوص بر حاجیان خانه ی دوست


سعیکم مشکور ، حجکم مقبول



 

گرمک: نبودنم دلیل بر نخواستن نیست. گرفتارم همین!