گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

"جدایی" برنده جایزه اسکار




کسی از نام "جدایی" نشود شاد ولی


به خداوند قسم! ما همگی شاد شدیم

 


سی و اندیست اسیریم به زنجیر عدو


دمی از بند ِ غم ِ دیو و دَد آزاد شدیم


 

 

گرمک نوشت: تبریک به آقای اصغر فرهادی و تمام آنها که افتخار را از راه عزت برای وطن کسب میکنند.


نه راه ذلت ، خود فروشی و پاچه خواری!



خبر نوشت: شنیدین  آقازاده ی آقایی رفته به دیدن رفیق راه که اون رو مجاب به توبه کنه؟!

 

اگر نشنیدین باید بگم رفیق ِ ما بدجور زده تو برجکش. گفته برو با بزرگترت بیا

رقص کفتارها


اگر بر آسمان نقشت بکوبی

 

همان پستی که در خاکست جایت

 

 

اگر دکتر شوی با بند هر پ ِ

 

همان پالان کشی با این دو پایت

 

 

طمع مانند افعی گشته در تو

 

به هر جا مرده خواری در نهایت

 

 

به هر موجی که می آید سواری

 

شرف معنی ندارد از برایت

 

 

به تاریخ از تو بسیارست کفتار

 

کلیله دمنه هم دارد حکایت

 

 

 

گرمک نوشت: ور داشته از زمین تا بالای آپارتمان 4 طبقه را از عکس کریه اش منقوش کرده که چی آقا دکتر و مهندس است

 

تا دیروز که یه لاقبا بیشتر نبود حالا از کجا مدرک گرفته ، چطور گرفته ، الله اعلم  ؟!


ادعای عدالت و اسلام دارد، اما در رفتارش که نگاه می کنی چیزی از عورت اسلام نگذاشته که کشف نکرده باشد.

 

تف به این روزگار که در آن هر روز مردی و مردانگی بیشتر رنگ می بازد!


 

خونسرد نوشت:امروز گرمک ام آمپر چسبانده ، لطفا به پر و بالش نپیچید ... خطری ام!!!!

خیرات


روزی تاجری ثروتمند و دین نما برای خیرات در وسط بازارچه ی شهر مسجدی ساخت و نام خود را بر آن نهاد.


خادمی برای آن گرفت و تمام امکانات لازم را در آن مسجد ایجاد کرد.


هر از چند گاهی خادم را صدا میکرد و از وضعیت مسجد و استقبال مردم می پرسید.


خادم نیز همیشه از شلوغی مسجد و اینکه همه مردم محل دعاگوی تاجر هستند سخن میگفت.


روزی مرد تاجر برای اینکه خودی نشان داده باشد و از نزدیک شاهد استقبال مردم باشد وقت نماز ظهر به مسجد رفت.


هنگام برپایی نماز هرچه منتظر شد بجز دو سه نفر کسی را در نمازخانه مشاهده نکرد.


پس خادم را صدا کرد و از او پرسید: تو که گفتی مسجد بسیار شلوغ است و مردم کلی دعاگوی من هستند. پس کو؟!


خادم دست تاجر را گرفت و او را به آن طرف حیات مسجد که محل وضو خانه و قضای حاجت بود برد.


تاجر با تعجب انبوه مردمی را دید که در صف مستراح ایستاده اند.


 و هر از چند گاهی یکی بلند میگفت : برای سلامتی بانی مسجد جمیعا صلوات!


تاجر رو به خادم کرد و گفت: این بود آن استقبالی که میگفتی از مسجد من میشود. یعنی من برای خیرات، وسیله قضای حاجت مردم را فراهم کرده ام؟


خادم گفت:

 

چه خیراتی؟ چه کشکی؟ ای برادر!      بــه خیراتت دو صد شک و گمان است

 

به خـــود می پیچی از دنیـا پرستـی      نمــــاز و روزه ات اسبـــــاب نان است

 

میان ِ مــــاه ِ تو تا مـــــاه گــــردون      تفـــــاوت از زمیـــــن تـا آسمان است

 

 


گرمک نوشت: کلی از نیروهای شرکت اسم نویسی کرده اند که سر صندوق رای بروند. البته نه برای دادن رای بلکه بخاطر حق ماموریت خوبی که در عوض یک روزی کاری سر صندوق رای دریافت خواهند کرد.


البته گفته باشم این توضیح ربطی به داستان بالا ندارد.

کی گفته ناز تو خریدار ندارد؟


همه نازی، بـــه توصیف تو هیچست نیاز

 

به کجا جمع شود ای گل من! اینهمه ناز

 

 

دل من آمده با ناز تـــو در تیـــــــــر رست

 

به نگاهی بــــزن و کار دلــم یکسره ساز

 


 

گرمک نوشت: وقتی یه مدتی از چشمانش نمی نویسم مثل کمبود ید، تیروئید ِدلم عود میکند.

 

 

تجربه جدید: امروز الکی الکی مجری یه سمینار شدم.

 

اگرچه همه گفتند خیلی خوب بود ولی خودم میگم که حسابی گند زدم.

 

انشاله دفعه بعد!!!

 

 

تو دیگه چرا : هیچ متوجه شدید دیگه کمتر سیاسی می نویسم؟

 

کسی نمی خواهد تذکری چیزی بدهد؟!!!

دریای غم پایان ندارد


گله از مردی و نامردی چـه سود


غم  ِ دنیا همــه را عمـــــــر رُبود


 

تو هم ای زرد رخ ِ گوشه نشین


به فراموشی سپر هرچه که بود



 

گرمک نوشت: دو بیتی بالا در وبلاگ بانو خاطره  به ذهنم رسید. خواستم شریک دلتنگی هایش باشم.

 

و خواستم بگویم که شاید تاوان خورن یک سیب ممنوعه از بهشت اینهمه نبود.

 

و خواستم بگویم که هزینه بازگشت به آنجا نیز اینهمه نیست.

 

اما آنکه ما را به دره زمین هبوط داد، عاشقانه چشم به راه صعود به قله ی بهشت است.

 

می خواستم بگویم صعود با دلی تنها و اندوهی بی انتها ممکن نیست.

 

می خواستم بگویم  ... فلک را سقف بشکافیم  ... طرحی نو در اندازیم