گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

خدایا یادم کن!

 

خدایا:


 

وقتی از حال دلم بی خبرم یادم کن

 

وقتی از کوچه ی غم می گذرم یادم کن

 

 

چشم دل خسته شد از ظلمت این راه دراز

 

وقتی از راست به چپ ره سپرم یادم کن

 

 

از سرم رفته کی ام، مایه ی شرمندگی ام

 

وقتی دیدی که ترا دردسرم یادم کن

 

 

پیش خورشید تو هر روز چراغست به دست

 

وقتی در چاه ِ درون کور و کرم یادم کن

 

 

آنهمه پند و سخن گفتی و آدم نشدم

 

وقتی من کمتر از یک باربرم یادم کن

 

 


گرمک نوشت: مدتها بود از خدا بی خبر بودم.


نه حالی و احوالی می پرسیدم و نه یادی

 

بگذریم از اینکه نماز هم حرکاتی نمایشی بیش نبود

 

دلم برایش تنگ شده بود

 

گفتم برای آشتی کردن زمینه سازی کنم.

 

همین!


 

باربر نوشت: شاید همان دراز گوش باشد.

عشق برتر از زمان آمد پدید


یادم میاد وقتی مجرد بودم همیشه ساعت مچی به دستم می بستم

 

وقتی ازدواج کردم ساعتی را که خانمم بهم داده بود می بستم

 

خدا خدا میکردم تا خراب شود و عاقبت خراب شد.

 

هرچی خانمم اصرار کرد درستش کنم پشت گوش انداختم

 

برای کارم دلیل داشتم. دلیلش هم در این دو بیت زیر گفته ام.


 

 

عاشــــق که شدم ساعتم از دست گشودم

 

دادم بــــه زمان عمــــر و خودم عشق نمودم

 

 

چون عشق و زمان هر دو به یک خانه نگنجند

 

هــــــر وقــت زمان در زده مـــــن خانه نبـودم

 

 

 

گرمک نوشت: جهت تنویر افکار عمومی اعلام میکنم، بابا! خانه نبودیم نه اینکه بودیم و در را باز نکردیم.با عشق رفته بودیم بگردیم


 

امید نوشت: اهل خاطره نویسی نیستم. گاهی چیزی به ذهنم می رسد حیفم می آید نگویم.

روز عشاق مبارک


هر روز که می آید عاشق ترم از دیروز


امروز که عشاقست ، صد جوره دلم در سوز



از سر نرود مستی تا چشم تو در چشم است


از عشق تو فریادم ، بیهوده مگو لب دوز



گرمک نوشت: روز عشاق بر همه مبارک، خودم بیشتر

شب بی ستاره ی ما


دل آسمان گرفته از شب


خبر از ستاره ای نیست


به زمین نمانده یاد باران


بخدا که ابر پاره ای نیست



همه را خدا به عینه دیدست


به سکوت او اشاره ای نیست

 


همه جا هراس موج دریاست


به نجات ما کناره ای نیست

 

 

به شتاب برق می رود مرگ

 

به گذشته ها دوباره ای نیست

 


دل ما به وعده خوش ماند


بجز این خیال چاره ای نیست



 

گرمک نوشت: همه جا را همهمه های خشم و عصیان گرفته است. هیچ کس آرام سخن نمی گوید. انگار برای شنیدن سخن نمی گویند و البته گوشی هم برایش شنیدن جود ندارد.


فقط رجز خوانی  و دست بر قبضه ی تیغ برای هراس حریف است

درد بی درمان


در شهری بیماری مرموزی شیوع پیدا کرد و به سرعت تمام شهر را فرا گرفت.


آنچه جالب بود عوارض مسخره آن بیماری بود که هر بیننده ای را به تعجب وا میداشت.


عوارضی از قبیل وارونه راه رفتن ، از در و دیوار بالا رفتن ، خنده های نعره مانند و بی مورد ، گریه های خشک و مصنوعی ، بازی پیران گوژپشت با کودکان کوچه ، فحش های رکیک بجای چاق سلامتی ، سیلی زدن به صورت یکدیگر و و و .... علی ماشااله.


در آن شهر حکیمی بود که هر کاری که از دستش بر می آمد کرد ولی نتوانست این بیماری جنون آمیز را مهار کند و لذا قبل از آنکه خود گرفتار شود در و پنجره خانه را چفت و بست کرد و از دور به تماشای مردمی نشست که هر روز بدتر از قبل می شدند.


روزی همانطور که از روزنه پنجره مردم را تماشا می کرد تا شاید راهی برای معالجه این بیماری بیابد جوانی را دید که در گوشه ای نشسته است و چون خودش مردم را تماشا کرده و سرش را به نشانه تاسف تکان می دهد.


حکیم با خود گفت: خدا را شکر هنوز جز من کسی مانده که به این بیماری دچار نشده است پس فی الفور در را گشود و به سوی جوان شتافت و دستش را گرفت و به داخل خانه کشید.


سپس او را بر روی صندلی نشاند و با ذوق در برابرش ایستاد و از علت سلامتی اش پرسید.


جوان همانطور که نگاهش می کرد مانند قبل سرش را به نشانه تاسف تکان داد.


حکیم دوباره پرسید و جوان همان کار را تکرار کرد.


عاقبت حکیم متوجه شد که او هم چون دیگران بیماری بیش نیست و خواست تا او را از خانه بیرون کند که جوان گفت:


حکیم! گرچه من نیز چون دیگران بیمارم و از درد رنج می برم اما نگران حال شمایم که از همه بیمارترید و از همه بیشتر رنج می برید. زیرا دل نگرانی ِ درد ما را هم به درد و بیماری خود افزوده اید.


حکیم که تازه متوجه وخامت حال خود شده بود گریبان پاره کرد و چون دیوانگان نعره زنان راه کوچه و بازار را در پیش گرفت.


 

 

در این وادی که بیمارش هزارست

 

مجــو درمان که دردش روزگارست

 

 

اگر از خانه ای خنــــــــده شنیدی

 

صدای خنـــــده هایش از نوارست

 


 

گرمک نوشت: در وب سایت کوروش عزیز درد دلی خواندم که درد همه ما بود. می خواستم بگویم حال ما بهتر از شما نیست و احوال هیچ کس در این دیار فلک زده خوش و خرم نمی باشد و اگر صدای خنده ای می شنویم از شدت و عوارض بیماریست.


قربان همه تان !

شیخ فرزند فروش


شیخی را در دربار ِ حاکم منزلتی بود و صد البته مواجبی


اما از بد روزگار شیخ را پسری بود که هر کجا می نشست به انتقاد حاکم زبان می گشود و نصیحت ها، تنبیه ها و تهدیدهای شیخ نیز به خرجش نمی رفت.


حاکم نیز که از دست پسر ِ شیخ جانش به لب رسیده بود از شیخ پرسید با پسرش چه باید کند؟


شیخ گفت: قربان! هر چه خود مصلحت دانید. او را به شما واگذار کردم.


پس حاکم دستور داد تا پسر شیخ را به نحو مقتضی زبان در کام کنند.


همان شد که حاکم فرموده بود و از شیخ هیچ صدایی در نیامد.


دیری نگذشت که حاکم در نهان دستور داد تا شیخ مفلوک را نیز کله پا کرده و از حلقه ی دربار به بیرون اندازند.


نزدیکی پرسید: جناب حاکم ! شیخ که بخاطر موقعیت شما از پاره تنش گذشت. با او چرا ؟


حاکم گفت: آن پدری که پاره تنش را چنین سهل و آسان به خلق واگذارد ، بر او چه اعتماد است که ما را به جوی نفروشد.



عشق فرزندی به تن چون جان خوش است


از تب اش تن هیــــــچ ، جانها ناخوش است

 


هیــچ دانی بدتــــــــر از یک گـــــرگ کیست؟


آنکه قلب اش سنگـــــی و فرزند کش است

 

 

 

گرمک نوشت: دکتر مهدی را نیز به ترکه ی تغضب در لوای اجازه پدر آبکش کردند. درود بر تمام پدران واقعی که پاره تن شان را  به جان شیرین نفروختند.

الهه عشق


قبلـــه ی سجــــاده ام ، کعبـــــه ی چشمان توست      این دل دیوانــه ام ، بی ســــر و سامان توست

 

دیــــن و دل و جـــــان ِ من ، رفـــت بـه تاراج عشـق      هستی ِ من این وسط ، دست به دامان توست

 

سینه پر از عشق توست، عشق تو چون آتشست       آتش این سینـــــــه ام ، گوش به فرمان توست

 

کـــوه اگـــر حائل است ، بهـــر تو هیچست مـــــــــرا       قـــوّت دستان ِ مــــن ، بستــه به توفـان توست

 

ورد ِ زبانـــــم توئـــی ، واژه ی دیگـــــــــر مجــــــــــو        شعـــر و غزلهای من ، مــــرکب ِ دستان توست

 

شیشه ی عمــــرم توئی ، تــا کــه توئی زنـــــده ام        پلک مزن ! جان من  زنـــــده ی چشمان توست

 

تا که توئی چون نفـــــس، دم نزنــم بی تــــو مـــــن        آن نفـــــس ِ آخـــــری ، لحظه ی هجران توست

 

کفـــــــر نگفتــــم ولـــی ، کمتـــــــر از آن هــم نبــود         تا به خدایــــم رســـم،  اَشهــــدمِ ایمان توست

 

 

گرمک نوشت: اگر گمان می کنید اغراق گویی های عاشقانه ، چیزی بیش از کفر گویی نیست سری بزنید به این پست بانو افسانه ، تا باورتان شود که عشق چیزی فراتر از این حرفاست.

 

حرف آخر : خدا عشق را آفرید و عشق تمام خلقت را .

در دل نرود هر که از دل برود


آنکه از دل برود ، مرده تر از خاطره ایست


دیدنش دل نبرد ، گرچه به جـِدّ ساحره ایست


 

با من از عکس رخش قصه مگو ، کر شده ام


این نمایش عبث و بازی ِ تو دایره ایست

 


این عروسک که تو آوردی از آن پشت مرا


من نه داماد شوم باز نه او باکره ایست

 


بخت این حوری ِ مکروه نه در خانه ی ماست


بخت او جای دگر مثل یکی قاهره ایست

 


ازدلم دست بکش ، سرخ تر از سیلی توست


هرچه دارم به دلم ، درد و غم و خاطره ایست

 


 

گرمک نوشت: باز نمایش و باز بازی با احساس جر خورده ی خاطره هایمان.


 

مقوا نوشت: لابد شما هم نمایش حضور تاریخی امام را البته بصورت تمثال کاغذی در سیما دیده اید. خب فقط می خواستم بگم شعر فوق هیچ ربطی به آن ندارد.

بهلول باشیم

گویند روزی بهلول کفش نو پوشیده بود. داخل مسجدی شد تا نماز بگذارد در آن محل مردانی را دید که به کفش های او نگاه می کنند فهمید که طمع به کفش او دارند ناچار با کفش به نماز ایستاد.

دزدها سر و صدا به راه انداختند که با کفش نماز نباشد.

بهلول خونسرد گفت: شاید نماز نباشد در عوض کفش باشد!

 

 

این نمایش که به آن مشغولیم


باورش گر بکنیم گاگولیم


 

بعد ِ سی سال فریبش نخوریم!


ما در این بازی ِ بد مسئولیم


 

رمز خوشبختی ِ ما معلوم است


پس چرا در پی ِ هر مجهولیم؟


 

جای این کلکله ها، فکر کنیم


این شکم خالی و ما بی پولیم


 

علت جنگ نه آزادی ماست


ما در این غائله ها معلولیم


 

ملت ِ صلح و صفاییم، همین!


فارغ از عربده و ششلولیم


 

لاف ِ بازو نزنیم پیش پلنگ


چه کسی گفته که ما هرکولیم؟!


 

هرچه آنها کـَـلـَـک و چرچیلند


در عوض ما همگی بهلولیم


 


گرمک نوشت: بازار جنگ داغ داغ است. ساده نباشیم و فریب این هیاهو را نخوریم. به فردایی فکر کنیم که آنها به ریش ما خواهند خندید!


ثروت عمر


کار دل پیش ِ تـــو گیرست هنوز


مثل چشمم که اسیرست هنوز


ثروت ِ عمـر توئی هستی ِ من!


بی تو قــــــارون فقیرست هنوز


آنقدر دل به تو دادم که خــــــدا


با دلم کــــــارد و پنیرست هنوز


 

گرمک نوشت: اغراق نیست اگر بگویم خدا را نمی شناسم آنقدر که دلم را شناخته ام.


 

این کفر را پایانی نیست. همانطور که عشق را پایانی نیست.