گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

جوجه ها را آخر پاییز می شمارند


دیدی آخر   آخــــــر ِ پاییـــــــــــز شــــد؟       جـوجـــه ها رفتند و غـــم آویز شد؟

 

دیدی آخر بـــــاد ِ پاییــــــزی چـــــه کرد       شاخه ها از خاطــــــــره لبریز شد؟

 

دیدی آخر بیستــــــون فرهــــاد کشـت       وصل ِ شیـرین قسمـت ِ پرویـز شد؟

 

دیدی آخر سیـــــب ِ حـــوا تلــــــــخ بود       خوردن یک میــــوه بحث انگیز شد؟

 

دیدی آخر چون سری از عشق سوخت       در حســــاب دل غمش واریــز شد؟

 

دیدی آخر بـــــاغ را آتـــــش زدنــــــــــد       خاک دشـت از لاله ها گلریـــز شد؟

 

دیدی آخر سهـــــم ِ ما بهـــــرام بــــود        تخــت ِ نــادر بـــدتر از چنگیـــز شد؟

 

...

 

آری دیدی لیـــــــــک پاییـــــز رفــــــــت       سینـــــه از نقل ِ خــزان  پرهیـز شد

 

جوجه ها هر یک به راهــی پــر زدنــــد       خلــــوت ِ تنهایــــــی ام سر ریز شد

 

 

گرمک نوشت: یادم آمد آخر پاییز رسیده و باید جوجه هایم را بشمارم اما وقتی به لانه دلم سرک کشیدم خالی بود. خدا کند شما چیزی برای شمردن در چنده تان باقی مانده باشد.

 

کره نوشت: از روزی که تسبیح دیکتاتورها پاره شد، هر از چند گاهی یکیشان کام تلخ ما را شیرین می کند با رفتنش. خدا سایه همه شان را کم کند بلکی کمی هوا آفتابی شود.

 

کی گفته کره ما از بچگی دم نداشته است؟!!!!

 

 

 

یلدا نوشت: شب های دلتان کوتاه و یلدای عمرتان بلند باد!

رفیق راه ِ نیمه راه


سلام ای رفیق راه ... به راه دارمت نگاه

 

هزار شب گذشته است ... ولی نمی رسد پگاه

 

چنان به خواب خوش شدیم ... که چشم ِ چشمه شد تباه

 

چنان به خلسه رفته ایم ... به سینه مان نمانده آه

 

به درد تن سپرده ایم ... به دردهای سر سیاه

 

به مرگ خو نموده ایم ... به مرگ های اشتباه

 

ثواب می خریم به زر ... تجارتی کثیف و پر گناه

 

به آفتاب سایه داده ایم ... خوشیم به شام ِ زیر ِ ماه

 

 

 

تو خوب مانده ای رفیق! ... هنوز در مسیر ِ راه

 

خبر ز حال خوب ِ تو ... به ما رسیده گاه گاه

 

حواس ما به گزمه ها ... تو خنده می زنی به شاه

 

کلاف در کلاه گشته ایم ... تو سر نمی نهی کلاه

 

تو خوب مانده ای رفیق! ... رفیق ِ راه ِ نیمه راه

 

 

گرمک نوشت: شنیده ایم میخواهند رفیق راه را به آغوش چشم به راه ما باز گردانند.

 

ای کاش می دانستند که دوره ی فریب ما با آبنبات چوبی گذشته است.

 

ما دیگر تشنه ی آبیم نه آبنبات.

 

در دست ما اگر چوبی مانده است چوب عدالت است.

فصل پنجم

با دلنوشته های استاد کوروش از آنسو که از دل و از سر درد می نویسد همیشه همراهم.


شعر زیر را در پاسخ پست ارمغان فصل آن عزیز نوشته ام .


 

غم مخور دوست! که اینجا همه مان رهگذریم


کاسه دادند به ما تا غم دل خانه بریم

 


برف ِ عمرست که تا ریشه دل آب دهد


ورنه از خاک عطش تا لب شط در سفریم

 


قاصدک می رود و باغ هم اندر پی آن


ما چرا از غم یک دانه درخت خون جگریم ؟

 


کوله باری که به پشت است مَنِه روی زمین!


روزگاریست که مدیون تن و این کمریم

 


جای ما نیست گلیمی که نمورست به زیر


جای ما خشکی خاکست اگر تشنه تریم


 

فصل ما پنجمی و فصل زلال ازل است


منتظر باش که این بقچه به آنجا ببریم

 


 

دیگ نوشت: شنیده بودیم که دیگ به دیگ می گوید رویت سیاه


اما محمد نوری زاد و رو سیاهی ؟!!! بوالعجب است!

غلیان عشق


یاد تو پنجه می زند ، بر دل من وقت خیال

 

عشق تو ریشه می زند، در گِل من تا به نهال

 

 

جامه دریده حال من ، بس که خراب چشم توست

 

کاسه ی دیگری بریز ، تا نشوم بغیر  ِ حال

 

 

بوسه زنم به روی گل ، چونکه شبیه روی توست

 

ماه ِ رخت نشان بده ، تا نشود رخم هلال

 

 

عطر تمام بودنت ، نقص مرا کمال بود

 

ورنه چه سان توان رسید ، بی تو ز خاک تا کمال

 

 

آمدنم نه دست من ، قطب ِ تو می کشاندم

 

مثل پرنده های شاد ، سوی تو دل گشوده بال

 

 

چشم مرا نگاه کن ، تشنه ترش ندیده ای

 

سیر نمی شود ز تو ، با دو سه جرعه از جمال

 

 

عمر اگر هزار بود ، برای دیدنت کم است

 

دیدن روی ماه تو ، تا به ابد بُود محال

 

 

این دو سه روز عاشقی ، عیش ِ تمام ِ عمر بود

 

مرگ اگر رضا دهد ، جان بدهم به یک وصال

 

 

 

گرمک نوشت: نشاط عشق به زیر پوستم موج برداشته است. لطفا! شعر امروز مرا بر سبک شور بخوانید تا بدانید غلیان عشق و حال مرا.

 

 

جوک نوشت: امروز این را که خواندم آنقدر خندیدم که یادم رفت به که می خندم. نعوذبالله !!!

 

 

گزینه  جدید  سرمربیگری  تیم فوتبال پرسپولیس احمد جنتی که سابقه سرمربیگری باشگاه‌های منتخب:

 

 قوم ثمود، رئال بنی اسرائیل ، اف سی هابیل ، دایناسورها و اینتر سلیمان را در کارنامه کاری خود دارد.

لنگه کفش


آن شنیدستی که در یکجای دور         لنگه کفشی طعنـه زد بر موش کور

 

گفت: مردم! این دهان یـاوه گــو         یا مـــن اش پـر می کنم یا خاک گور

 

 

گرمک نوشت: با عرض معذرت از جناب سعدی. دنبال شریک جرم می گشتم دیدم کی بهتر از جناب شیخ اجل.


 

گرمکانه: کفش کهنه در بیابان نعمت است.

گل و بلبل


بلبلی پرسیــــــد از گـــــــل حال ِ او          گــــــل شکایتها نمــــود از بـــــال ِ او


گر من ات معشوقه ام پیـشم بشین         جــــای خورشید و فلک خاکــم بچین


من چه می دانم که وقتی می روی؟        در کدامین باغ ِ دیگـــــر می شــــوی؟


سفــــــــره ی دل را کجاها می بری؟        با که نوک در نوک به خلوت می پری؟


گفت: بلبــل با گــــل ِ شکـــــاک دل          دل مکــن آلــــــوده بـا سیــــلاب ِ گِل


ما در این بستان هــــــزارن دیده ایم          از هــزارن شاخـــه یک گـل چیده ایم


آنکه از ما دل به یغمـــــــا برده است          جــان ِ مجنون پیش لیلا بــــرده است


ما به دست تو نه دل، جـان داده ایم          بــــال و پــــــر در پـای جانان داده ایم


ما به گردن حلقه محکـــــم کرده ایم          سر به پیــــش ِ مهر ِ تو خم کرده ایم


چشم  ِ ما جز تو نمی بیند کســــی          ای دریغـــــــــــــا دوری و دلواپســـی


 

گرمک نوشت: دلم می خواست این قصه را خیلی زودتر می گفتم. اما گاهی آنقدر به زمان فرصت می دهیم که قصه ها را بجای گوش در گوشه ها زمزمه می کند.

دزد ناشی


طراری را چند شاگردی بود تازه کار که هرچه را شبانه می دزدیدند صبح می آوردند خدمت او تا هم سهم او را داده باشند و هم درس جدید را فرا گیرند.

 

یک روز صبح وقتی شاگردان با خورجین های دزدی در پیش استاد به صف شدند او متوجه یکی از شاگردان شد که کلاه مضحکی بر سر گذاشته و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجد.

 

پرسید: ببینم داخل کیسه ات را ! مگر دوش چه صیدی کرده ای که اینگونه ذوق مرگ شده ای؟

 

اما وقتی در خورجین او نگریست چیزی نیافت.

 

شاگرد گفت: استاد! دوش به خانه تردستی دستبرد زدم و زان میان کلاهش را که از همه گرانبها تر بود به سرقت بردم.

 

طرار پرسید: چگونه دریافتی که کلاهش زان میانه گرانبهاتر است.

 

شاگرد گفت: زیرا که دیروز مشاهده کردم در میان جمعیت می گردید و در میان بهت مردم از درون آن فرت فرت چیز در می آورد. انگار که گنجه ایست که همه چیز در آن موجود است. من نیز به فراست دریافتم که کلاه بسیار گرانبهاییست پس شبانه به خانه اش رفتم و آن را برداشتم و خدمت شما آوردم.

 


طرار دانا گفت: چنان کن که آن تردست میکرد تا بزرگی کارت معلوم گردد.

 

پس شاگرد همچنان که تردست می نمود رفتار کرد و دست در کلاه نمود اما چیزی نیافت.

 

طرار گفت: چه شد؟

 

شاگرد گفت: استاد! به گمانم آن فلان فلان شده قبلا آن را خالی کرده است.

 

طرار خندید و گفت:


 

آسمان را هم اگر دزدید دزد       چون ندارد فهم آن خاکست مزد

 



گرمک نوشت: جهت تنویر افکار عمومی باید عرض کنم که داستان امروز ما علاوه بر عدم ارتباط با قضیه تسخیر هواپیمای جاسوسی شیطان بزرگ ، کاملا بی ربط و فقط جهت پر کردن صفحات وبلاگ است.

لعل لب یار

دیروز دوست بزرگوار و استاد عزیزم کوروش در وب شان پستی کوتاه داشتند زیبا و محرک. منم که خوراکم هیجان و شور از نوع عاشقانه است.

 

خلاصه اینکه حالی بر دلم رفت که نتیجه اش این چند دو بیتی است که در ذیل است.

 

اگر وزن و قافیه ها دلچسب نبود به شیدایی گرمک عفو بفرمایید.

 

 

"  عاشقم به طعم گیلاس لبی، که به شراب عشق معطر باشد . کوروش عزیز

 

 

شراب لعل لبت سرخ و شیرین است


بیا که بخت دلم مرغ شاهین است

 

به بوسه ای قدحی پر کن از عیش


که عمر کوته و گورم به زیرین است        امید

 

***

 

مِی خورم تا هوس لب نکنم


می گدازم که مگر تب نکنم

 

با من ِ واله چه کردی صنما!


تا تو هستی طمع ِ رب نکنم      امید

 

***

 

ای شراب لب تو برده ز سر هوش و حواس


بس که خوردم لب تو مست شدم خانه کجاست؟

 

 

توبه کردم که به لب، لب نزنم ، باز نشد


می کشم دست ولی باز نگاه تو به ماست      امید

 

***

 

پیش چشمان تو و بر لب جو

 

می شود مست نباشم تو بگو ؟!!!

 

این همه سرخوشی از جام لبت

 

می شود دست کشید از تو سبو ؟!!!        امید

 

***

 

سرخی ِ جام ِ لبت بر می ِ نابست دلیل

 

پس چرا سهم لب و جام دل ِ ماست قلیل ؟

 

 

کاسه ی جام لبت را ز کرم پیش بیار

 

تا بنوشم قدری، نعره زنم مست چو پیل       امید

کشفیات گرمک


یکی بود ، یکی نبود

 

خدا بود و کسی نبود

 

آینه ای بود به بزرگی عالم و خدایی بود که هر روز در آیینه به دنبال خودش می گشت.

 

وقتی که در آیینه نگاه میکرد و خودش را در آن نمی دید سنگی بر می داشت و بر آیینه می کوبید.

 

وقتی آیینه می شکست تازه خودش را می دید، اما خرد و شکسته و پراکنده

 

بعد دلش برای خودش تنگ می شد، پس تکه های خرد شده ی آیینه را یکی جمع میکرد و با وسواس به هم می چسباند.

 

چون خودش را خیلی دوست داشت.

 

بعد سنگ ها را جمع میکرد و به آنها دستور میداد از کرده خود اظهار ندامت کنند و بر اندوه ترکهای بجا مانده شیون و زاری کنند.

 

هر وقت سنگی جرات میکرد و می پرسید : چرا؟  می گفت:

 

هر که در آیینــــــه ام تصویر شد

 

ســـــــرخ رو از لب ِ شمشیر شد

 

هر که را از خـاک ِ در گردی رسید

 

در فرات از تشنگـــــی تطهیر شد

 

 

گرمک نوشت: گفتم باید بفهمم. عاقبت کشف کردم راز مهر ورزی خدایان را.

 

فهمیدم قربانی که از قربانگاه روز قربان جان به در بُرد ، دیری نمی گذرد که در قربانگاه دیگر تشنه قربانی خواهد شد.

 

فهمیدم که هیچ خدایی از قربانی اش نمی گذرد.

 

فهمیدم که خدایان قربانی شان را از همه بیشتر دوست دارند.

خاک تشنه


چرا ایــــــن راه خلــوت تشنه ی توست

 

چرا ایـــــن خاک غربت تشنه ی توست

 

چـه چیــزی در وجــــــــــودت گم نموده

 

که این صحرای محنت تشنه ی توست

 

 

هنوز در قصه ی کربلا و حسین حیرانم.

 

چه کششی در این سرزمین خشک و تشنه بود که دریای وجود حسین را به سوی خود می کشید؟

 

این روزها بیش از آنکه اندوهناک باشم ، در حیرت دست و پا می زنم.


باید بفهمم!!