گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

حالی بپرس



گاهی از کوچه ی ما حالی بپرس


حال مــــــردم در ِ بقـالی بپرس


 

بار دنیا به زمین قدری گذار


وزن بی پولی ِ حمـــالی بپرس


 

خرج مان را ملخ از مزرعه خورد


دخل مان از شکم خالی بپرس


 

آخر ِ سال که نه ، حال مرا


لااقل اول هر سالی بپرس


 

دردم از ریشه در آورد ستون


دردم از کوری،کری،لالی بپرس

 


تا به کی بی خبری از غم ِ ما ؟


لااقل از کسی اجمالی بپرس


 

گرچه خیرت نرسد هیچ به ما


آدمی خیر ِ سرت، حالی بپرس!

 

 


گرمک نوشت: شرح بالا را از زبان من نخوانید!


هنوز کارم به آنجا نرسیده که چشم انتظاری به این مسئولین بی خاصیت داشته باشم.


نه اینکه بی نیاز باشم ، خود را هنوز بی نیاز نگه داشته ام.


من این را از زبان آدمای کلیپ پایین گفتم خطاب به مسئولین سرخوش از قدرت و فارغ از مصائب ملت


حوصله تان (طاقت تان) شد ببینید و گوش کنید!


کلیپ

عشق همخون


ای عشق! من از دست تو آرام ندارم


آغـــــاز نداری و ســــــرانجام ندارم


 

چون شیشه زلالست دل و دیده و جانم


از صیقل تو نقطه ای ابهام ندارم


 

پروانه ی این باغم و یکجا ننشینم


جز شهد گل و غنچه در این کام ندارم


 

آنقدر خوش از باده ی تاثیر تو هستم


سرمست تو ام ، غصه و آلام ندارم


 

پشتم به تو گرمست که همخون من هستی


تنها توئی فامیل، من اقوام ندارم


 

بختــــــم به بلنـــدای دماوند نشسته


حاجت به وزیر و شه و شهرام ندارم                   معنی : شهرام


 

دنیا همه غم بود ولی با تو غمی نیست


با بودن ِ تو غصه ی فرجام ندارم


 

ای عشق! من این قصه ی دل ساده نوشتم


با قــافیــــه گفتــــــم ولی ایهام ندارم


 

 

گرمک نوشت: معمولا از ابتدای ساعت کارم که سرم خلوت است فرصت تمرکز و نوشتن چند بیتی شعر را پیدا می کنم که یکجور نیاز روحی است برای من، اما در مابقی ساعات کار خیلی کمتر.


همیشه بهانه برای نوشتن دارم اما امروز خالی از بهانه بودم و در مسیر راه کار بیت اول ناخودگاه به ذهنم هجوم آورد.


فکر می کنم میخواست چیزی به من بگوید که منم منظورش را خوب گرفتم.


خلاصه اینکه قضاوت به عهده شما


من که فهمیدم که این ذهن ناخود آگاه (برعکس اسمش خیلی آگاه) چه مطلبی را میخواست به من برساند.

دریاب زمین را


می ریخت به مرداب یکی رود شتابان


از ابر بر او نعره کشید قطره ی باران


 

این راه غلط چیست که در پیش گرفتی؟


پیوستن و دریا شدن از خویش گرفتی؟


 

خندید و چنین گفت که ای یار دل انگیز


از ابر جدا شو و به آغوش زمین ریز


 

جانا! همه محتاج تو هستند در اینجا


مرداب کمی بیشتر از پهنه ی دریا


 

دستان زمین سوی تو آورده امیدش


از صورت یأسش بزدا رنگ ِ پریدش


 

دریاب زمین را که بیابان شده دلها


خشکیده محبت، عوضش غم شده دریا


 

دریاب زمین را که عطش سوخت روانش


از آتش ِ افـروختــــــــه از این پسرانش



 

گرمک نوشت: میگفت که بیهوده گی و سکون سراپای زمین و زمین یان را گرفته است.


گفتم چون رود باش ، جاری ، به قدر خود زندگی را شتاب بده


مقصد دریا باشد یا مرداب مهم نیست، مهم این است که در جریان باشی!

درد هنر



شهرتش گرچه فرهمند گرفت


پشت ِ تاریخ هنرمند گرفت


 

او نه با نیزه که با پای قلم


اُندلس تا به سمرقند گرفت


 

در هنر فعل "نکن" جای نداشت


او به "کردن" همه در بند گرفت


 

هر کجا بال و پرش چید زمان


بال ِ نو باز به ترفند گرفت


 

با هنر درد در آمیخته است


درد ظلم از همه فرزند گرفت


 

بی هنر خواب خوشی داشت ولی


درد این ظلم هنرمند گرفت


 

تا که ظلم است قلم گفته مرا


از هنرمند نخواهند گرفت


 

گرمک نوشت: دوستی تلویحاً تذکر دادند که هنرم (به قول ایشان طبع لطیفم) را در مسخره بازی

این و آن بکار نبرم. خلاصه اینکه "نکن!"


اگرچه خاطرش خیلی عزیز است اما می خواست بگویم در هزل نویسی های من دردهایم از روزگار بیداد نشسته است.


گاهی در هزل های امثال من دردهای فرو خورده یک نسل است. این را هم نگوییم دق خواهیم کرد.


 

البته نوشت: شرمنده همه هنرمندان که امروز پا در کفش و شان آنها کرده ام و خود را به قبای بلند آنها چسبانده ام.



کارتون نوشت: عکس بالا کاریکاتور من نیست. اشتباه نشود ایشان جناب عبید زاکانی هستند.

خالی بند


می زنی لاف ، ولی زیــــــر لحاف

خفه شو! خالی مبند! قصه نباف!


 

گوش مان پر شده از حجم دروغ

بی خودی پیچ نخور مثل کلاف

 


هر که از دور ترا دید شناخت

در رخت نیک هویداست خلاف


 

در خیالت که بلند است سرت

ما ندیدیــــــم مگر تا سر ناف


 

ادعایت به سر ِ کوه رسید

کوتهی، کی برسی قله ی قاف؟


 

بیش انگشت مکن در همه چیز

تا به چیزت نکند بخت شیاف

 

 

گرمک نوشت: دیشب خر شدم و چند لحظه ای پای گنده گویی های این یارو نشستم.


هنوز تسبیح به دست در حال استغفارم!


آخ که چقدر از خود ممنون است!


دروغها و گنده گویی هایش تمامی ندارد!


چقدر ما بدبختیم خداااااااااااااااا ؟!!!

تماشای تو یک عمر کم است



به تماشای تو این عمر کم است


تو نباشی همه ی عمر غم است

 


به تو افراشته ام قامت عشق


تو نگیری سر این عشق خم است


 

به هوای لب تو ابر شدم


دلم از بوسه ی خیس تو نم است


 

مگر این چشم تو آرام کند


دل و جانی که از این خلق رم است


 

به تو معنا شود این هستی من


بی تو هر بودن من در عدم است

 


خوشم ای دوست که چون میگذری


به تماشای تو سر در قدم است

 

 

 

گرمک نوشت: چقدر این روزها گرفتارم .

 

 لعنت به هر چی جلسه و میزگرد و چایی و بیسکویت و آدمهای فیگور گرفته و ادا و اصولش.



تبریک نوشت: ظاهرا تولد ده سالگی بلاگ اسکای است. به رسم معرفت و استفاده از خدمات این بلاگر بر خود می دانم تشکر ویژه خود را با گله گذاری از آنها داشته باشم.


انشاله موفق و موید باشند.

 


عکس نوشت: عکس بالا را چند روز پیش از گنجشکی که پشت پنجره اتاق کارم نشسته بود گرفتم.


هر روز میزبان کلی از این دست گنجشکها هستم.

سکوت بره ها


از شیخ پرسیدند: یا شیخ! آدمی اغلب به چیز شبیه است؟!


گفت: به گوسفندان


پرسیدند: این شباهت را علت چیست؟


شیخ گفت:


ندیدم گوسفندی خواب خوش آشفته باشد


اگر تا صبح در آغوش ِ گرگی خفته باشد


 

غم ِ دنیا علف باشد به کام ِ گوسفندان


شنیدی بره ای از غم کلامی گفته باشد؟!!!


 

گرمک نوشت: دیروز به جمعه بازار به جهت خرید میوه و مایحتاج منزل رفته بودم. برخی قیمت ها چون نیزه به قلب آدمی فرو می رفتند، اما مگر میشد نخرید. بره وار به مردم نگاه می کردم که چون من با بهت به قیمت های عنان گسیخته نگاه می کردند و خرید می نمودند و لام تا کام نمی گشودند.


چقدر پوستین بره گی به تن ما ایرانی ها برازنده است.

یاس کبود




آن یکی افتاد بــرگی از درخت      باغبـــان بر ســـر زد و نالیــد سخت


یادم آمد حــــال و روز مرتضی      نیمه شب بر دوش خود میبرد تخت


روی آن یاس کبودی خفته بود      بر تــن او چون عروسی بــود رخت


حجله ی اول چنان نابـخت بود      حجله ی دیگـر برایش ساخت بخت


تا علی در خـــاک بگذاشت او       از کمر بشکست ماننـــــــد ِ درخت


 

گرمک نوشت: به روایتی امروز شهادت بانوی دو عالم ، پاره تن پیامبر، فاطمه زهراست.


یاد فاطمه یاد گلبرگ های سبز و باطراوت باغ را تداعی می کند.


گلی که در اوج شکوفایی ناجوانمردانه بدست آتش کینه ی اشقیا پرپر شد.


حق این نبود پایمال کردن گل های باغ به بهای تصاحب باغ


حق این نبود!


 

دوست داشتید بخوانید به همین مناسبت شعر کوتاهی را در وبلاگ دیگرم.

نژادپرستی ممنوع!



بگذشت که افغانی در این مُلک زبون بود


محتاج من و دست تو و لقمه ی نون بود


 

بگذشت زمانی که دل ِ خسته و خارش


از بیل و کلنگ و پی و عمران تو خون بود


 

بگذشت زمانی که نه جا داشت نه جارو


آواره ترین خانه به دوش چون حلزون بود


 

یکوقت در این عرصه کسی بودی برایش


بگذشت زمانی که به تحقیر تو دون بود


 

بگذشت ولی فهم تو انگار نه انگار


بگذشت ولی خشم تو از شادی اون بود


 

 

گرمک نوشت: شنیدید که در روز طبیعت از ورود اتباع افغان به پارک صفه اصفهان توسط نیروی انتظامی جلوگیری بعمل آمده است.


به نظر شما اگر این نژادپرستی نیست پس نامی که برازنده این کار باشد چیست؟!!


قابل توجه دوستان اصفهانی ! انتظار داشتم آنها زودتر به این مسئله اشاره می کردند و این عمل را تقبیح می نمودند.

خانه ی خدا



روی قلبم بنویسید " فقط مال خداست "


زیر آن خط بکشید یعنی که از غیر جداست


 

بخدا ! غیر خدا هیچ کسی خانه نبود


هر دری را که زدم گفت که این خانه ی ماست


 

پیش چشمان دلم در همه جا ، در همه وقت


آنچنان بود که دل هیچ نپرسید کجاست


 

با خدا خانه ی دل خلوت و خالی نشود


هر طرف گوشه ی آن بزم خوش عشق بپاست


 

زنده آن دل که خدا بست در آن خانه نشست


در کف صاحب آن یاد خدا جام دعاست


 

گرمک نوشت: خدا را شکر هنوز در خانه ی دل حجره ای برای خدا گذاشته ام. گاهی خیلی تنگ حضورش می شوم.


 

:: میگویند وقتی کسی درختی را می برد او را نفرین میکند. از پریروز که برای باغ آشنایی بجهت کمک کردن چند درخت را قطع کرده ام مچ دستهایم از کار افتاده است. گمانم نفرینه کار خودش را کرده است. یادم باشه دفعه بعد که میخواستم به آن باغ بروم با یک جعبه شیرینی بجهت عذرخواهی بروم.


 

:: آرامش طبیعت بعد از یک سیزده شلوغ و ناجوانمردانه قابل درک است. اینطور نیست؟