گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

قصه ی عشق امید


یادش بخیــــــــر وقتی امید .... عشقــــت به فریادش رسید


وقتی که شب چادر کشید .... خورشیــد ِ چشمانــت دمید


 

یادش بخیــــــــر وقتی امید .... یاقــــــوت ِ چشمانـــت بدیـد


برق از ســــــرش ناگه پرید .... تا کوچه تــان بی ســـر دویـد

 


یادش بخیــــــــر وقتی امید .... آری  ِ چشمــــــانت شنیــــد


شام ِ سیاهـش شد سفید .... نازت بـــــــه دنیایـــــی خرید


 

یادش بخیــــــــر وقتی امید .... عشقت به جانش چون خزید


تنها تــــــــــرا در سینه دید .... تنهـــــــــا تــــــــــرا دارد امید


 

 

امید نوشت: یاد چشمانش افتادم ، روزی که با زلزله نگاهش رستاخیز امید بوقوع پیوست و تو چه دانی آن روز بر امید چه گذشت.

نان به نرخ روز خور


هیچ دانی پشت ما را کی شکست؟    دســــــــت ما را با طناب درد بست؟


آری آری آن رفیـــــــق ِ نارفیـــــــــــق     آنکه از مــــا بـــــــــود امـــا در عتیق


آنکه با مــــــا همسفر شد یک زمـان     وقــــت توفــــان دل بــــرید از کاروان


آنکه حالا هرچـه دارد مــــــال ماست     زرت و زورتش قــوّت از احوال ماست


لاقبایی بــــــود ، چون با ما نشست      سیر و پر خورد و سبو با پا شکست


هسته کوری بـــود، با مـــا شد هلو      چونکه تنبانش دو تا شد ، شد هـوو


کاســه می لیسید وقتی کاسه بود      هم زبــان با ما ، دلـــش با سکه بود


چونکه انبـــــان پر شد از نان و نمـک     پشت مـــا ول کرد و چسبیدش فلک


خنجـــــر از بیگانه خوردن سخت بود      سختتر از آن دشنـه ی هم تخت بود


ای بـــرادر ! حــــــرف آخـر گوش کن      بعــد از آن انگشت خود در گوش کن


آنکه روزی یـــــــار ِ گرگــان می شود     می شود گرگی که یــــاران می درد


 


گرمک نوشت: روزگاری نان از توبره اصلاحات خورد و با نام آنها راهی خانه ملت شد، امروز که اصلاح طلبان در توبره اند می خواهد از آخور دیگران نوش جان کند. یادش رفته رفیقان در حبس اند و کرسی ای که برایش لهله می زند در این زمستان خفقان، آنقدرها هم گرم و دلچسب نیست. بهای رفاقت اینقدر نبود رفیق!

 


جدایی نوشت: هیچ فیلمی با نامی از این گویاتر و کارگردانی از این مردمی تر در این برهه تاریخ نمی توانست زبان دردهای ایرانی باشد. تبریک به اصغر فرهادی و فیلم " جدایی " اش.

 


امید نوشت: دیشب به پسر کلاس اولی ام از روی سرمشقی که معلمش به او داده بود دیکته می گفتم. رسیدم به این جمله که " امید با شتر به مدرسه آمد " هرچه فکر کردم کدام بچه ای در این دوره زمانه با شتر به مدرسه می رود چیزی دستگیرم نشد. مثل اینکه معلمهای امروزه از خواب اصحاب کهف نمی خواهند بیدار شوند.

 شایدم چون قافیه تنگ آید ...

شایدم منظورش از امید خود من بوده است.

دزد و قاضی

چو قاضی حکم دزدی چوب ِ تر داد


بجای عجـــز و لابـه ، خنده سر داد


 

از او قاضـی سوال از خنده اش کرد


جوابی داد و بـس شرمنده اش کرد


 

بگقتا : من به شب هر قــــدر دزدم


به قـــــدر روزگارت نیست مــــــــزدم


 

مرا در شب چراغی گرد سوزست


تـــــرا خورشید ِ عالم تاب ِ روزست


 

مرا دستی ضعیف از بهر ِ کار است


ترا دست ِ کسی چون شاه یار است


 

مرا رنــــــج ِ فراوان ، بهره ناچیز


ترا سودی فراوان پشت این میز



 

مرا هر شب یکی پایم قلم کرد


ترا بر پـــــا تمامش این قلم کرد


 

مرا در دست ِ تو فرجام باشد


تـــرا دست ِ فلک در کام باشد


 

تو گفتی دزدم و حکمم یه چیزست


تـو هم دزدی ولی دستت عزیزست


 

تو می دزدی ولی انگار نـــه انگار


منــــــــم دزدم ولی از روی ِ دیوار




گرمک نوشت: می گویند اصحاب قضا خدمت جناب رئیس رفته اند که یار غار را به چاه در اندازند. جناب رئیس فرموده اند که فلان که نورچشمی بهمان است خود 1.6 میلیارد یورو (بعلت عدم اطلاع از تعدد صفرها) اختلاس نموده است. اگر بنا بر حسابرسی است از جناب فلان شروع کنید که به ثواب نزدیک تر است.

گرگ خودی


سگی از گلـــــه ای گوسفنــد می بـــرد     به نــــام گــــرگ ِ خــــون آشام می خورد

 

یکـــی چــــــــون داد میـــــــزد "گرگ آمد"     رفیـــق ِ گلــــــــه بــــود آن گـــــرگ ِ نامرد

 

بـرادر! قصــــه ی مــا هــم چنیـــن است      سگ ِ مــــا مثــل ِ گرگــی در کمین است

 

چـــراگــاهی که اکنـــون قسمت ماست      مکن دلخــــوش که فــــــــردا نوبــت ماست

 

هـــزاران گــــرگ مـــا را غصـه ای نیست      سگ ِ مــا گرگ باشد چاره اش چیست؟؟؟

 

چه خوش گفتست شاعر شـرح ِ حالم       مـــــــن از بیگـــانگـان هــــرگــــــــز ننـــالم

 

 


گرمک نوشت: باز هم ترور و باز هم انگشت اتهام به سوی بیگانه . از من می پرسید میگم کرم از تنه خودمانست.

عوض بشو نیستی برادر!


دستهایم دست ِ زنجیرت سپردم


رنگ ِ کابوسم به تعبیرت سپردم


 

دل به خاک سرزمین ِ مرده دادم


تن به خاک ِ سرد تزویرت سپردم


 

مثل کوهی ای برادر! سخت و یکدست


دل خوشی هایم به تکثیرت سپردم


 

گوش هایت با سخن بیگانه هستند


حرف هایم را به تصویرت سپردم


 

شایدم روزی بیاید خوب باشی


در خیالم دل به تغییرت سپردم

 


 

گرمک نوشت: علی جان! چقدر گفتم بر این دیوار یادگاری ننویس. گفتم که " بر حذر باش که سر می شکند دیوارش"

 

دیدی تو هم صلاحیت نداشتی ! بعد از این رد صلاحیت ، حالا از کی می خوای نمره قبولی بگیری؟!

 

لابد مردم!!!؟؟؟

آن سه دوست


در حاشیه جنگلی به دور از چشم بزرگترها گوساله ای با توله ببری و بچه روباهی دوست بود.


روباه عقل کل جمع بود. روزی گوساله و توله ببر پیش بچه روباه آمدند و هر کدام از تغییراتی که در بدن آنها افتاده بود سوال کردند.


گوساله گفت: تازگی روی سرم دو تا چیز سفت و تیز بیرون زده است.


روباه گفت: نگران نباش ، اینها شاخ هستند و برای جنگیدن با دشمن بکارت می آیند.


توله ببر گفت: منم چندتا دندان خیلی تیز لابلای دندانهایم رشد کرده است.


روباه گفت: تو هم نگران نباش. اینها نیز برای جنگیدن با دشمن است.


بعد همانطور که به دمش نگاه می کرد گفت: منم چند روزیست که دمم بلندتر و زیباتر شده است.


ظرف چند ماه هر سه بزرگ شدند اما دوستی آنها ادامه داشت تا اینکه روزی روباه به نزد گاو آمد گفت:


رفیق! دقت کردی این ببره خیلی خودش را میگیرد؟! نمی دانی پشت سرت چه حرفهای بدی می زند. به نظر می رسد باید کمی گوشمالی اش بدهی!


گاو گفت: چطور؟ روباه گفت: با این شاخ های بلند و تیزت. یادت هست گفتم اینها برای جنگیدن با دشمن است.


گاو که به خود غره شده بود گفت: کجاست اون ببر مفو که جرات کرده است پشت سر من اراجیف ببافد تا کمی ادبش کنم؟!


پس به سوی ببر که داشت به آنها نزدیک می شد حمله کرد. ببر بر حسب طبیعتش با چابکی جاخالی داد و جستی زد  و بر پشت گاو پرید و دندانهایش را در گردن گاو فرو کرد.


گاو که خرد شدن استخوانهای گردنش به گوش می رسید نگاهی به روباه کرد و گفت: مگر نگفتی این شاخها برای جنگیدن است؟!


روباه که با زبانش دم بلند و زیبایش را لیس می زند و آماده می شد تا شکمی از عزا در آورد گفت:

آری! گفتم برای جنگیدن است اما نگفتم برای حمله کردن، بلکه برای دفاع کردن است.


 

هـر که را از بهر کاری ساختند


تیغ اش از بهـــر شکاری آختند


حد خود بشناس اندر کـار خود


جاهلان در کار بی خود باختند

 


معما نوشت: در هیاهوی تهدید و شاخ و نشان دادن های این روزها، اگر در داستان بالا روباه مصداق استعمار پیر باشد و ببر مصداق غول غرب باشد، پیدا کنید گاو بیچاره و نادان را  ؟

نت میلی


در خبر آمد که نت ملی شود


مثل تی وی عشقی و میلی شود


 

گل چو بودش سبزه اش آراستند


سرعتش کم بود و از بن کاستند


 

ای رفیقان! یکصدا :  « الفاتحه ! »


شد نــــــــت ِ بیچاره کاغذ باطله



 

گرمک نوشت: فقط عرض خسته نباشید دارم به تمام درزگیران روزنه های آزادی.

 

برای آمرزش این عزیز از دست رفته بخوان الفاتحه مع الصلوت!

سکوت کاغذی


شاخ و برگم خشک شد از سوز ِ این سرما     اِی عجــــب از آه ِ مـــن آتش نمی گیرد

 

پشتـــم از خــــروار ِ غمها چون کمان گردیـد    این کمان را دست، چـون آرش نمی گیرد

 

سینه ی احسـاس ِ من از جنـس فولادست    بــاد و بـــــاران را در آن تــرکش نمی گیرد

 

جز صــــدای جغد ِ بــــدترکیــب در گوشــــم    نغمـــه هـــــــای بلبــل ِ دلکش نمی گیرد

 

شیشه چشمــم چنان سـرسخت می بینـد    بـــا تماشــــای نگاهـــی خش نمی گیرد

 

وحشـــی از زنــدان ِ تـــن گردیـــده احوالــم     یک نفـــر افســــار این سرکش نمی گیرد

 

چکنویس ِ عقده هایم پـــــر شــد از فریــــاد     این سکـوت ِ کاغــــــذی آتش نمی گیرد

 

 


گرمک نوشت: لابد شما هم با من هم عقیده هستید که این گرمک ترشیده از درد بی فصلی قلمش تاب برداشته است و پرت و پلا می گوید.

 

با شما موافقم. خودم هم بهش آلرژی پیدا کرده ام.

 

همان تابستان هم خوردنش مثل سم است چه برسد به زمستان.

مست ِ هوشیار


یکـی مسـت در راه مــــردم نشست      به سنگی ســر و پای ملت شکست

 

به سیلـی کسـی صورتش را نواخت      بــه او ناســـزا گفت و حالش بساخت

 

کتـک خورد و مستی به سر باز ماند      به ضــارب نگــه کرد و این قصـه خواند

 

تو کــز سنـگ ِ یک مست رنجیده ای      ز بیـــداد ِ سلطان ســـــرت دیده ای؟

 

تن ات پاره از ظلم و  تــو سـرخوشی      به سنگی مـــرا بی پــدر می کشی


دهــان را قفــس بــــر زبــان کــرده ای      ستـــــم را پذیرفتــــــه چــون برده ای

 

مرا کاسه ای می بـه مستی کشاند       تـرا کاسه لیسی بـه پستی کشانـد

 

خمـاری به سیلی شـــــــود هوشیار       تـــــرا سیــل و توفـــان نیاید بــه کــار

 

مرا مستی از سـر بـــــرون می شود        تـــرا سـر ز مستی فــزون می شود

 

مرا مستی ام انـدکی نیست بیـــش        تــــرا مستی ات تــا ابـــد بیـخ ریش

 

 

گرمک نوشت: آنقدر که بر دیگران به خشم می تازیم بر خود به تلنگری آگاه نمی شویم.

 

صریح تر بگویم، نمی خواهیم آگاه شویم.


عادت به درد کرده ایم و از سر ِ درد ِعادت به هم می پریم.

ببوسمت


گفتم که بیــــا لبــــت ببوسم      بیمـار شـــدی تَبَت ببوسم

 

شب ماه ِ رخت به خلوت آرم      تا پای سحر شَبَت ببوسم

 

ســـر در پی ِ مرکبت گــــذارم      از خـــاک بـه مرکبت ببوسم

 

زانو بزنم بـه پیش ِ چشمــت      چشمــان ِ مُقربّت ببوسم

 

 

گرمک نوشت: طمع بوسه هایش در حلاوت شعر نمی گنجد. چیزی می گویم و چیزی می شنوید.