گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

دیروز و امروز دبی


دیــــــــروز اتفــاقی، تصویـــر فـــــوق دیـــدم       آتـــش گرفــت قلبــم، جامـــــه ز تــن دریــدم

 

گفتـم بــه روزگـاران، اف بر تــو  و سرشتـت      منصــف نبـــوده آن کس، اینگونه بــــد نوشتت

 

خندیـد و گفت ابلــه ! ، خامـــوش تـا بگویم       ترمــــز بریده ای تــــو ، تنــد آمــدی به سویم  

 

من بی گنــــاه هستم در این گلایـــه مندی      مسئـــول مـن نبــودم ، وقــت ِ کلاس بنـــدی

 

در این سپهر گردون، من مرده شور هستم       هر یک به نحوی شستم، وقتی رسیده دستم

 

تقدیــــر هـر کسی را، بـا قـــوم او نوشتنــد      قومـی بــه قهــــر رفتند، قومــی در ِ بهشتنــد

 

آنان که نیــــک بودند، دنیــا به کامشان شد      قومی که ظلم کردند، زهـری به جامشان شد

 

در قـــوچ ِ گلـــه بنگـر، اقبـال ِ گوسفنــــدان       وقتــی کمیـن نشستــه، صد گــرگ تیز دندان

 

چون فیـــل ِ بی قواره تنها به عــاج زیباست      در وقت ِ سر بلندی، ســر هم به تـاج زیباست


آنان که تــــاح دارنـــد، بــاری بــه دوش دارند       گفتــــار ناصحـــــان را ، بایـــد که گـــوش دارند


بیچاره مردمی که ، دل خوش بـه برق تاجند       مردان ِ تاجـــدارش، در کبـــــر و بـرج ِ عاجند

 

مــــردان ِ با کیاسـت، پیــــــــروز روزگارنــــد       حکـّـــام بـــی لیاقــت، سهمــــی از آن ندارند

 


گرمک نوشت: تاسف! تنها چیزیست که میتوان گفت. در این سی چهل سال آنها چه کرده اند و ما چه کرده ایم؟!!! 



ضمناً نوشت: فرمودند که قضیه اختلاس را کش ندید.

                    راست میگه چقدر ندید بدید ما تشریف داریم. مگه دفعه اولمونه؟!!!!


 

گرمکانه: توانایی در دانایی است نه در خودنمایی

قبله نگاهت


نگـــارا ! تـا نگاهت قبله گاهست      نگــه در چشمــه ی دیگر گناهست

 

تبــــر بـردار و بــــت ها را بیافکن      که توحیـدم تویـی این دل گواهست

 

مسلمــان ِ نگاهت گشته ام من      نمــــازم رو بـه ســوی ِ آن نگاهست

 

مــرا محراب چشمت سجده آورد      هنوزم سجده و چشمم به راهست

 

نگاهم کن که بی چشم حضورت      نمــــاز و طاعـــت و عمـرم تباهست

 

برایم خرمن طاعت چه سودست      اگـــر با چشمکت  آتش به کاهست

 

از آن سوزم که عمـرم کافری بود      از این بیهوده طاعت، سینـه آهست

 

کمک کن تا بـه چشمت باز گردم       که محرابم در آن چشم ِ سیاهست

 

 

گرمک نوشت: مثل همیشه چشمان یار چون در نظر آمد ، زبان افسار گسیخت و قلم به فریاد آمد.

 


باید نوشت: همه پرسی؟؟؟ کسی برای زن شوهردار تعیین تکلیف نمی کند. متوجه هستی اخوی؟!!!

 


دلتنگ نوشت: دلم برای شنگ تنگ شده است. اگر او را دیدید به او بگویید قصه ی دلتنگی ما را.

 


گرمکانه:   زنده هستم تا مرا در یاد داری      مرده آنروزم که باشم یادگاری

درازگوش ِ باهوش


ملا نصرالدین مرد روزگار و شهرت بود و کسی نبود که او را نشناسد و جایی نبود که ملا نرفته باشد و سرک نکشیده باشد.

 

جالب اینکه برای بازدیدهایش هم شماره گذاری میکرد و دوره ای سیر ِ اماکن و افراد میکرد.

 

مثلا اگر از او در راه گرمابه می پرسیدند: ملا! الان که داری میری حمام این چندمین بار در این چند سال اخیرست؟

 

فی الفور و با دقت آماری (؟) میگفت: سومین بار است.

 

القصه اینکه بعلت شهرت و علاقه وافری که تجار، کسبه ، پاسبانان، گزمه و همه و همه به او داشتند هر جا که میرفت صله و هدیه بسیار میگرفت که این جدای از دستور خریدهای بانو ملا بود که روزانه باید تا منزل حمل میشد.

 

برای همین ملا را دو سه خری بود که جور تمام این بارها را بنا به نوبت روزانه باید می کشیدند و هرچه ملا میگرفت و می خرید بر پشت خود تا منزل حمل میکردند.

 

اما آنچه عجیب بود هیچکدام نه گله ای از بار زیاد داشتند و نه آثار خستگی در چهره شان مشاهده می شد.

 

و این معمایی شده بود برای گرمک شهر که از کنجکاوی چون مار به خود می پیچید. پس بر آن شد تا این راز بزرگ را کشف کند.

 

 ابتدا فکر میکرد خران ملا از ژنی جهش یافته با توانایی و نیروی چند برابر هستند اما چون به پرونده ی DNA آنها دسترسی پیدا کرد متوجه شد که اینگونه نیست و ژن آنها توفیری با بقیه ندارد.

 

پس گرمک ما پیش از آنکه از شدت تعجب شاخی در سرش پدید آید به نزد ملا رفت و این مسئله را جویا شد.

 

از آنجا که ملا هرگونه سبزینه فامی از قبیل گرمک را به رسمیت نمی شناخت او را تحویل نگرفته بیرون انداخت. البت بین خودمان باشد چیزی هم حالی اش نبود.

 

لذا گرمک به نزد خود خرها رفت تا از زبان خودشان این راز بزرگ را کشف کند.

 

اما مگر آنها به این راحتی چیزی از پالانشان به بیرون درز میکرد. خلاصه با کلی اطعمه و اشربه و زیرمیزی و زبانریزی این جمله را از زبان یکی از آنها شنید که :

 

مگر هر باری را باید به منزل رساند. اصل من و ملا است که باید سر شب سالم و قبراق خدمت منزل برسیم.

 

گرمک که از دل پیچیه کنجکاوی فارغ شده بود با خود گفت:

 

هر که بامـــش بیــــش برفــش بیشتر      هر که برفــش بیــش بـارش بیشتر

 

ای خوشا آن خر که از صاحب سراست     عقـــل ِ او از حجـــم ِ کارش بیشتر

 

 

بی ربط نوشت: انگار انباشت پستهای غیرتخصصی برای یک عده نورچشمی تمامی ندارد.

باید به این چند نفر نور چشمی ِ زحمتکش خسته نباشید گفت که دلسوزانه مسئولیت می پذیرند و به کار نه نمی گویند.


خدایا! زیرچشمی به ما نیز یک نظر بیانداز بلکه از زمین و آسمان برای ما هم شانس و مشاغل پر درآمد فرو بریزد.


البته خر مراد مال مراد و خر ملا مال ملاست. نگمانم بجز لگد به ما سواری بدهند.



گرمکانه: خر ِ ما از کره گی دم نداشت. پس بی خیال!

افسوس


افسوس که از شاد به ناشاد رسیدم      امروز که از درد به فریاد رسیدم

 

ابریشم دل سنگ شده از پیله نشینی     بی بال به پروانه ی آزاد رسیدم

 

از کوه و کمر در پی شیرین چو گذشتم    با تیشه ی تقدیر به فرهاد رسیدم

 

با غیر خدا بس که شدم گرم رفاقت     از کعبه توحید به الحاد رسیدم

 

چون قاصدکی بر پر هر باد نشستم           از باد صبا در دل تندباد رسیدم

 

چون چلچله تا اوج پر و بال گشودم          اما چکنم باز به صیاد رسیدم

 

در صحنه پیکار من و بازی تقدیر        هر جا که رسیدم همه با داد رسیدم

 

باران امیدی به دلم ابر نبارید         مانند کویری به سراب آباد رسیدم

 

اندوه چنان ریشه به هر جای تنم زد         از هیچترین غصه به آحاد رسیدم

 

این یاس گریبان مرا سخت گرفته        اندیشه بهم ریخت به اضداد رسیدم

 

افسوس امیدم همه بر باد فنا رفت       امروز که از شاد به ناشاد رسیدم

 


گرمک نوشت: اوضاع دلم هنوز دگرگون است. اما بنا به تجویز بانو فریاد می نویسم بلکه درست شود.

 

م . خویئینی نوشت: "حکومت و مخالفان از حرف خود کوتاه بیایند.  "


جناب! دیواری کوتاه تر از ما پیدا نکردی؟


 

جشن عاطفه ها: مالیات بر ارزش افزوده دانش تان را بپردازید. جای دوری نمی رود. به دستهای کوچکی فکر کنید که فردای بزرگی را خواهند ساخت.

 

گرمکانه: چراغ اندیشه ها را روشن کنیم اگرچه با اهدای یک مداد زغالی.

هوای دیدنت

در هوای دیدنت مرغ ِ دلم پر می زند

با زبان ِ بی زبانی نوک به دفتر می زند

سینه مانند قفس تا راه ِ پروازش گرفت

تن به این تقدیر بد، هر روز بدتر می زند


 

گرمک نوشت: گرفتارم اگر حضورم را کمرنگ می بینید. گرفتار خودم، کارم و باز خودم هستم . شاید هیچوقت اینقدر ناامید نبوده ام. عجب نام بی مسمایی برای خودم در این وبلاگ انتخاب کرده ام.

 

تاسف نوشت: قبلا میگفتند بهتر آن است که از اسب بیفتی تا از اصل بیفتی. ببین کار ما به کجا رسیده است که از طبقه ششم باید بیفتیم تا از اصل نیفتیم.

به تمام اصل سواران این دیار تبریک می گویم بخاطر این بینش جدیدی که به ما داده اند.

 

خبر نوشت: رئیس پلیس امنیت عمومی استان خراسان رضوی از مرگ دخترجوانی هنگام فرار در پارتی شبانه و سقوط از طبقه ششم آپارتمانی در مشهد خبر داد.


گرمکانه: هنوز نفهمیدم اصل ِ دین بر درد است یا دارو ؟؟؟

یک روز فراموش نشدنی


ماهها بود هشدار می دادند و یادآوری می کردند. اما چون جواب من منفی بود رفته رفته رنگ تهدید به خود میگرفت.

 

یکی دو روز مانده به روز موعود شدیدا تحت فشارم گذاشته بودند تا وادار به قبول تصمیم آنها شوم.

 

اما من همچنان سرسختانه مقاومت میکردم. تا اون روز هراس انگیز.

 

هنوز درست و حسابی  چشمهای خواب آلودم را باز نکرده  بودم  که یکی از آنها که هیکل زمختی هم داشت به سراغم آمد و دستور داد تا لباس بپوشم. خواستم مقاومت کنم اما وقتی دیدم زورم بهش نمی رسد لذا با کراهت و بی میلی لباس پوشیدم.

 

دنبال فرصتی برای فرار بودم. گه گاهی تو فیلمها دیده بودم در همچین مواقعی یک لحظه غفلت برای فرار کافیست.

 

اما انگار فکر اینجا را هم کرده بودند. دائم یکی شان مراقبم بود.

 

وقتی آماده شدم بهم گفتند : راه بیافت ! فقط مواظب باش کلک نزنی. چون عواقب بدی برایت خواهد داشت.

 

وقتی به نزدیکی آنجا رسیدیم چشم های هراسانم شروع به دو دو زدن کرد و خواستم فرار کنم که بازوانم را در دستهای آنها یافتم. دیگر کارم تمام بود. شروع کردم به التماس کردن. اما در آنها کارگر نیفتاد.

 

مثل گوسفند قربانی مرا از در به داخل هل دادند و یکی شان غرلند کنان گفت: خیلی دیر شد. زود ببریمش داخل تا دیرتر نشده است.

 

از دو طرف مرا گرفتند و کشان کشان به داخل ساختمان بردند. تا اینکه جلو در اتاقی ایستادند و بهمدیگر نگاه کردند.

 

انگار از هم کسب اجازه و چاره جویی میکردند. خلاصه یکدل شدند و مرا همانطور کت بسته به داخل اتاق بردند.

 

وقتی چشمم به خانم جوان و زیبایی که وسط اتاق ایستاده بود افتاد کمی دلم آروم گرفت. بهر حال از سبیل دارش بهتر بود.

 

اون خانم جایی را که باید می نشستم به آنها نشان داد. آنها هم با تحکم مرا آنجا میخکوب کردند.

 

وقتی داشتند از در خارج می شدند برگشتند و به من لبخند زدند.

 

لبخند آنها معنای عذرخواهی داشت اما برای من که دل تو دلم نبود پذیرفتنی نبود.

 

من ماندم و اون خانم و حدود بیست سی تا بچه قد و نیم مثل خودم.

 

اون روز اول مهر بود و من برای اولین بار مدرسه آمده بودم.

 

 

گرمک نوشت: آنچه در بالا گفتم خاطره ای واقعی بود. شاید باور نکنید که چقدر از مدرسه رفتن وحشت داشتم. ترس من ناشی از داستان سرایی های چند دوست بی صفت بود که مرا از محیط مدرسه و بخصوص معلمهای آن در هراس انداخته بودند.


اما اون دو نفر، غریبه نبودند مادر مهربان و و داداش بزرگترم بودند که مرا بی هیچ گذشتی به زور به مدرسه بردند که همین جا اعلام میکنم دست پر مهرشان درد نکند.


 

شروع ماه مهر بر همه محصلان علم و دانش مبارک

بویژه کاکل زری خودم


 

گرمکانه: درس معلم گر بود زمزمه محبتی     جمعه به مکتب آورد طفل گریز پا را