گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

نگهش دار !


از خانه سر سوزنی را دور میانداز


قایم کن و هرچیز که داری نگهش دار


 

قحطی شده، افسار شکم گیر به دستت


هرچیز در آن نیز که داری نگهش دار


 

هرچند که امروز کسی یار کسی نیست


از هر کسی پرهیز که داری نگهش دار


 

ملت سر یک لقمه گلاویز به هم شد


آن دست گلاویز که داری نگهش دار


 

چون مرغ به افسانه ی سیمرغ بدل شد


یک جوجه ی پاییز که داری نگهش دار


 

در خاطره مان طعم فسنجان ازلی شد


آن لپه ی تبریز که داری نگهش دار


 

سبزی پلو از سفره ی درویش سفر کرد


نان و کمی گشنیز که داری نگهش دار


 

زودست که دوران مغول جلوه نماید


آن وحشت چنگیز که داری نگهش دار


 

گرمک! حذری کن همه جا گیر بگیرست


هر حرف شکرریز که داری نگهش دار


 

 

گرمک نوشت:


گمانم تا قحطی زدگی چیزی نمانده است. گرانی چون گرگی گرسنه  در میان مان افتاده است.

رفیق راه


تا به انتهای راه مانده یک پگاه


پا به پای ما بیا تو ای رفیق راه

 


قلب خسته ات به دست سینه ها سپار


خانه دور و سینه می کشد هنوز آه


 

تا که قلب ماست زنده از امید


در وجود جاده زنده می شود نگاه


 

این شب سیاه می رسد به صبح نور


تا که در میان ماست آفتاب و ماه


 

هر کجای راه خسته شد دلت، رفیق!


در کنار قلب ما بگیر سر پناه


 

ما نواده های بی شمار کاوه ایم


می نهیم به زیر پا کلاه هرچه شاه


 


گرمک نوشت:


شنیدیم قلب رفیق راه از ناملایمات راه گرفته است و جهت مداوا به بیمارستان منتقل شده است.


بحمدالله حالش خوب است به کوری چشمان حسود بیدادخواهش!

شنیدن کی بُود مانند دیدن


مانند دیدنت نیست، وصف ترا شنیدن


با چشم تو رسیدم بــــــر آرزوی دیدن

 


دستان خاکی ام را بال و پری اگر نیست


با بالهای عشقت، هم می توان پریدن

 


بی دست و پا مَبینم، با عشق می توانم


سر در پی ِ وصالت، چون قاصدک دویدن


 

با عشقی اینچنین تند، سهل ست از برایم


گیلاس سرخ بوسه، باز از لب تو چیدن


 

بنگر به حال و روزم، این جان و دیده و دل


با گوشه چشمی از تو، از غیر تو بریدن



گرمک:


دوباره غلیان عشق کار خودش را کرد.

مگر می شود قلم  بر صفحه کاغذ گذاشت بدون اینکه از یار ننوشت.

امروز تب عشق بدجور به تن گرمک افتاده است.

انگار گرمی تابستان دست بردار نیست.