گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

خرگوش چو بیرون رود ، نهنگ در آید



می رفت هنگامی که خرگوش زرنگ


جای ِ دویدن می خزید با پای لنگ


 

گفتم مگر در سال قبل ای دم قشنگ


با شیر جنگل کرده ای هر روز جنگ؟


 

گفتا که اندر بیشه تان شیری نبود


یک عده چون بز می چریدند شوخ و شنگ


 

گفتم مگر صیاد ها تیرت زدند ؟


یا وقت جستن خورده است پایت به سنگ؟


 

گفتا که تنها این نبود در مُــلک تان


اینجا زمنیش تا هوا دارد خدنگ         خدنگ = تیر ِ کمان


 

اینجا چنان بر گــُرده می ریزد بلا


حتی به زیرش خرد خواهد شد پلنگ


 

بر من چنان بگذشت در سال ِ نود


دنیا برایم گشت چون گور  ِ تنگ


 

بر حال و روزم آنچنان بگذشت سخت


از ریشه ناغافل در آوردم کلنگ


 

اندوه و غم چون گرگ در این مرز و بوم


بر پیکرم از هر طرف می زد به چنگ


 

از من گذشت و جان به در بردم ولی


چیزی نمی ماند گمانم از نهنگ


 


گرمک نوشت: سال نود هم گذشت. سال خرگوش بود یا فیل هر چه بود ما یکی را از پا در آورد.

خدا به داد ما کارمندها برسد در سال جدید با فاز دوم هدفمندی یارانه.


اگر تا پایان سال از فشار زندگی، به دنیا عمرمان کفاف نداد ترا خدا حلال کنید.

 


سیزده نوشت: همیشه فکر میکردم سیزده نحس است، واسه همینه مردم از خونه به صحرا می زنند تا نحسی آن دامنگیرشان نشود. اما به لطف روزگار از سیزده نحس تر را هم دیدیم. درسته منظورم همان خودش است. درست حدس زدید!

 


سیزده خوش بگذرد!

وقتی که دیدم چشم یار


وقتی که دیدم چشم یار     عاشق شدم دیوانه وار


گفتم به "تنهایی" بــــرو      اسم مـــــرا دیگر نیار


 

وقتی که دیدم چشم یار     دل رفت و جان شد بی قرار


گفتم که ای جانم فدات      با خود دلم را هم بیار


 

وقتی که دیدم چشم یار     آتش گرفتم : آی هوار !


گفتم که خاکستر شوم       از ریشه ام تا شاخسار


 

وقتی که دیدم چشم یار     افتـــــــاد دل در احتضار


گفتم بجز چشمان خود       دکتر به بالینم نیــــار !


 

وقتی که دیدم چشم یار     گویی مسیح آمد کنار


گفتم که بر زخم دلم          از چشم خود مرهم گذار


 

وقتی که دیدم چشم یار     آهوی چشمم شد شکار


گفتم که آزادش مکن          در بند چشمانت بذار


 

وقتی که دیدم چشم یار     دی شد برایم چون بهار


گفتم زمستان سر رسید     ای ابــــــر  ِ بارانی ببار


 

وقتی که دیدم چشم یار      شاعر شدم بی اختیار


گفتم به دل دفتـــر گشا       شاید قلم آیـــــد به کار

 


 

گرمک نوشت: هر وقت در وصف چشمان او می نویسم فکر می کنم آخرین شعرم خواهد بود.

 

اما همیشه بعدی هست و خواهد بود.



::: عکس فوق تمثیلی است. در قیاس با چشمان یار تفاوت از زمین تا آسمان است.



 

این رو یک دوست امروز برایم خواند:


کاش بجای دلهایمان سر زانوهایمان زخم می شد، مثل کودکی!

امین بی حیایی


حیف نامت، بی حیایی تا کجا؟


غیر نامت نیست در تو از حیا


 

روزگاری مثل ما بودی، کنون


رنگ دیگر می کنی بر تن ردا

 


راه ما دیدی که دشوارست، پس


راه خود را کرده ای از ما جدا


 

نان شهرت خورده ای از سفره مان


پاچه خواری می کنی از اشقیا


 

در صف " اخراجیان " دلقک نبود


دلقکی مانند ِ تو شد بر ملا



با نمک بودی ز بس خوردی نمک


آن دهاتی هم پسندیدت بجا         ممکن است منظور شاعر از نمک و دهاتی همان ده نمکی باشد



بهر ساندیسی فراموشت شدیم


پای دیزی گربه را باشد حیا ؟!!!


 

تا که دیدی زرق و برق سکه ها


بی حیا گشتی، شریفی شد نیا    نیا=اجداد   شریفی نیا=خودتان بهتر می دانید


 

تف به رویت بی حیای پاچه خوار!


مثل  ِ تو جایی ندارد بین  ِ ما


 

دم تکان دادن برایت عادت است


زین سبب قلاده داری از طلا


 

بعد از این نامت عوض کن جان من!


"بی حیایی" کن که می آید ترا

 

 


گرمک نوشت: لابد قضیه فیلم "قلاده های طلایی" و بازیگری امین حیایی را شنیده اید. خودمانیم هان! خجالت هم خوب چیزیست!

 


میگم: چرا هر وقت من حرص می خورم مثل بچه آدم بجای شعر نوشتن نمی تونم بیام حرف دلم را بنویسم؟!!!

کوچه شهردار


روزی شهردار از کوچه ای می گذشت . متوجه شد که آن کوچه فاقد پلاک و نام است.


پس سریع دنبال مسئول نامگذاری فرستاد و از او در این مورد بازخواست کرد.


مسئول مربوطه گفت: قربان! هر چه نام مجاز از قبیل شهید و شخصیت تاریخی است بر خیابانها و کوچه های شهر گذاشته ایم. دیگر نامی باقی نمانده است.


شهرداری با عصبانیت گفت: من نمیدانم بروید نام یک الدنگی را نوشته و بر دیوار کوچه نصب کنید.


چندی بعد وقتی شهردار گذرش دوباره به آن کوچه افتاد با تعجب دید که نام کوچه را الدنگ گذاشته اند.


با خشم دوباره سراغ مسئول نامگذاری گرفت و به او گفت: احمق! این دیگر چه نامی است که بر دیوار کوچه نوشته ای؟


مسئول گفت: قربان خودتان فرمودید نام الدنگ را بنویسیم.


شهردار که از عصبانیت مثل مار به خود می پیچید گفت: بی شعور ! مگر نام قحط است. اصلا منبعد نام این کوچه را شهردار بگذارید. خلاص!


وقتی چند روز بعد بنا بر کنجکاوی از آن کوچه گذشت دید بر دیوار کوچه نوشته اند:


کوچه شهردار (الدنگ سابق)

 

 

گرمک نوشت: این نامگذاری هر سال در ابتدای بهار حکایتی شده است برای خودش. در سال های آتی منتظر نامهای مضحک تر نیز باشید. شایدم در سالهایی نه چندان دور نام خودش را بر یکی از همین سالها نهاد. البته با توضیحات داخل پرانتز !



با نام نشد گنج تو حاصل

بیهوده مکن گردش باطل


 برخیز و برو، با تو نشاید

این کشتی سوراخ به ساحل