گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

رفیق راه ِ نیمه راه


سلام ای رفیق راه ... به راه دارمت نگاه

 

هزار شب گذشته است ... ولی نمی رسد پگاه

 

چنان به خواب خوش شدیم ... که چشم ِ چشمه شد تباه

 

چنان به خلسه رفته ایم ... به سینه مان نمانده آه

 

به درد تن سپرده ایم ... به دردهای سر سیاه

 

به مرگ خو نموده ایم ... به مرگ های اشتباه

 

ثواب می خریم به زر ... تجارتی کثیف و پر گناه

 

به آفتاب سایه داده ایم ... خوشیم به شام ِ زیر ِ ماه

 

 

 

تو خوب مانده ای رفیق! ... هنوز در مسیر ِ راه

 

خبر ز حال خوب ِ تو ... به ما رسیده گاه گاه

 

حواس ما به گزمه ها ... تو خنده می زنی به شاه

 

کلاف در کلاه گشته ایم ... تو سر نمی نهی کلاه

 

تو خوب مانده ای رفیق! ... رفیق ِ راه ِ نیمه راه

 

 

گرمک نوشت: شنیده ایم میخواهند رفیق راه را به آغوش چشم به راه ما باز گردانند.

 

ای کاش می دانستند که دوره ی فریب ما با آبنبات چوبی گذشته است.

 

ما دیگر تشنه ی آبیم نه آبنبات.

 

در دست ما اگر چوبی مانده است چوب عدالت است.

نظرات 14 + ارسال نظر
فاطمه یکشنبه 27 آذر 1390 ساعت 12:48 http://ro0oz.blogsky.com

سلام بر داداش گرمکی
ببخشید چند روزی نتونستم به وبلاگت بیام....
حال داداش گرمکی من چطوره؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مثل همیشه شعرت داداش عالی بود

موفق و پایدار باشی

زنده باشید

حضور شما دلگرمی گرمک است

ممنون بخاطر بودن تان

درود

مسافر یکشنبه 27 آذر 1390 ساعت 13:58 http://doncorleone.blogsky.com

سلام داداش
والا روم نشد اون کامنتی که میخوام رو بزارم ولی اون چوب هم الان ....


( لطفا در جای خالی کلمه مناسب بگذارید ) 20 نمره

تمام بارم امتحان تو همون کلمه بود
شرمنده که صفر باید بدم

مستی یکشنبه 27 آذر 1390 ساعت 14:48 http://mooshekoor.blogfa.com

سلام و درود
شعرت زیبا بود و لطیف
هر چند که منظور گرمک نوشتت را متوجه نشدم!
پیروز باشی و پایدار و سبز

شنیده شد که باج سبیل می خواهند بدهند دوستان در بند را ازاد سازند
تا از صراط انتخابات گذر کنند
همین

افسانه یکشنبه 27 آذر 1390 ساعت 16:41 http://gtale.blogsky.com

سلام
من قسمت گرمک نوشت هاتونو خیلی دوست دارم تا حدودی اشاره ای به وقایع اطراف ماست
وچه خوب می تونید این مسا ئل رو هم در قالب شعر در بیارید.

احسان یکشنبه 27 آذر 1390 ساعت 21:19 http://ehsanhp.blogsky.com/

آخه امید جون من هر موقع بیام تو وبت که باید به به و چه چه کنم این که نمیشه که!!!!!!!

فحش که بلدی!!!

خاطره یکشنبه 27 آذر 1390 ساعت 23:04 http://rahalost.blogsky.com

زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد.....

هنوز سبز است

بادی هم نمی وزد

مهسا یکشنبه 27 آذر 1390 ساعت 23:24 http://FEKREAJIB.BLOGSKY.COM

سلام و دوصد بردود به امیدخان
مثل اینکه ایندفه جاموندم
ازهمه تو کامنت.
خوب حسابی کلافم...
شعرت در خورر منه.

نوبت شما محفوظه

لطف دارید

محمدآقایی دوشنبه 28 آذر 1390 ساعت 14:23 http://mohammad-aghaiy.blogsky.com/

امید خان نمیدونی که سوزش چوب عدالت(!!!!!) چقدر وحشتناکه

من میدونم

چوبش به تن ما هم خورده
هنوز جای کبودیش را داره می سوزه

مهسا سه‌شنبه 29 آذر 1390 ساعت 09:24 http://fekreajib.blogsky.com

نمک در نکمدان شوری ندارد

دل من طاقت دوری ندارددددد


بگذار بیاید گرمک

شاید فرجی شد!!!!
بیخیال چوب عدالت!!!!1
البته!

دست من نیست امدنش
وقتش برسد خواهد امد

فریاد سه‌شنبه 29 آذر 1390 ساعت 11:19

سلام امید عزیز.
بلاخره پایان شب سیه سپید است ومیرسد روزی که چشممان به جمال آن عزیز روشن شود .
دلم براش تنگ شده .
نوبت دیکتاتور ما هم میرسد که از شرش راحت شویم

آسیاب به نوبت

چشم به طلوع دوخته ایم

مقداد سه‌شنبه 29 آذر 1390 ساعت 15:47

از قدیم گفتن چوب خدا صدا نداره..

کی گفته صدا نداره
میخای بگم اخ تا بشنوی رفیق

مقداد سه‌شنبه 29 آذر 1390 ساعت 16:00

منظورم که به تو نبود گرمک جان

منم کتک خورده همان چوبم
فقط پوستم کلفت است

مقداد چهارشنبه 30 آذر 1390 ساعت 02:57

پس اینطور که معلومه پوستت خیلی باس کلفت باشه

خیلی
مگه تا حالا گرمک دستت نگرفتی؟
دیدی چقدر پوست کلفته؟
منم همانطورم

رحمت جمعه 9 دی 1390 ساعت 11:03 http://rahmat14.blogfa.com

سلام وب خوبی دارید به من هم سر بزنی شاد میشوم
.....................................................
مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم!!

داستان زیبایی بود

ممنون سر زدید

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.