گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

مهر الهی


ایزدا ! دارم سوالی بی غرض


پاسخم گو تا نمیرم از مرض


 

هر که را تاجی نهادی بر سرش


پیش از آن چون گل نمودی پر پرش


 

آنکه را در دفترت نامست نیک


با غم و دلتنگی اش کردی شریک


 

وقت ِ  قسمت خوب گلچین می کنی


اولش آن بعد از آن این می کنی


 

این همه وسواس ِ تو در انتخاب


این همه دیوانه را کردی خراب


 

پس چرا آزار ِ آنها می کنی؟


خون به دل مانند ِ دریا می کنی؟


 

با عزیزان این چنین رفتار چیست؟


این معما پیش ِ ما یک بار نیست


 

از همان روزی که آدم پا نهاد


دانه سیبی از بهشتت غصه داد


 

اشرف مخلوق ِ تو مخلوع شد


از بهشت ِ بی کران ممنوع شد

 


جرم آدم غفلت از شیطان نبود


قاب آدم را خدا شاید ربود


 

هر کسی مهرش به تو افزون شود


می زنی تا از درت بیرون شود


 

هر که در این در مقرّب تر کنی


از بلا جام ِ غمش پر تر کنی


 

بر صلیب آید به سر تاج خدا


کوه طورت می دهند با اژدها


 

این حکایت بوالعجب دارد ، خــــدا !


چون سوال هم می کنیم گویی چـــرا


 


گرمک نوشت: دیروز میلاد مسیح بود. نامش بلند و قصه اش عجیب و پایانش تلخ .


مشغله کار بسیار بود،  اما مشغله کار خدا ذهنم را بیشتر درگیر خود کرده بود. چراهایی که هیچوقت تمامی ندارند.

انجیر


در جایی آن طرف کوهها در سایه دیوار کوهی بلند دهی بود با مردمی خوب.

 

در جوار ده و بر کمرکش کوه چند درخت انجیر تنومند و بسیار بزرگ ریشه داشت که در فصل انجیر دادن چنان میوه میداد که دهان هر بیننده ای را آب می انداخت.

 

سالها بود که مردی تنومند به نام هیبت از سینه کوه بالا می کشید و درختان انجیر را برای مردم تکان می داد و از قِبَل آن برای خود احترام و مقامی دست و پا کرده بود و خود را همه کاره آن دیار تصور می کرد.

 

تا اینکه روزی جوانی عاقل و دانا که در میان اهالی ده محبوب بود، مردم ده را به دور خود جمع کرد و از آنها خواست برای چیدن انجیر، آستین بالا بزنند و خود را برای چند دانه انجیر مدیون کسی نکنند.

 

برای اینکه مردم ده خود را بیشتر باور کنند، دستار به کمر بست و به راه افتاد تا از کوه بالا برود.

 

هیبت وقتی خبردار شد پشت سنگی کمین کرد و او را از سینه کش کوه به پایین پرت کرد.

 

دست و پای جوان ِ دوست داشتنی شکست و برای مدتها زمینگیر شد.


مردم روستا برای او بسیار متاثر شدند اما جرات نکردند به هیبت اعتراض کنند.

 

هیبت که از ترس مردم خبر داشت فکر میکرد که با این کار دیگر کسی به فکر رقابت با او نخواهد افتاد.

 

او درست فکر کرده بود اما هرگز گمان  نمیکرد بعد از آن اتفاق دیگر هیچیک از مردم ده انجیر نخواهند خورد.

 

قـرص نانی از محبت کار صد خرمن کند

 

سینه ای از شیر مادر کار صد دامن کند

 

آنکه در "مــا " از خودش مهـری نجست

 

راحتــــش بگــــذار  تـا مــــن مــــن کند

 

 


گرمک نوشت: عاقبت موفق شدم داستانی بنویسم که هیچ ربطی به مسائل سیاسی روز نداشته باشد.


بیهوده تلاش نکنید. صد سال هم بنشینید و مو از ماست بیرون بکشید رابطه ای نخواهید یافت.(حتی انتخابات آتی مجلس)