آبـــی است آبی ِ آسمانی یک نـام دارد و یک نشانی
نامش " خلیج فارس ایران " نامــش همیشه جاودانی
روز ملی خلیج فارس مبارک !
گرمک نوشت:
پاسخ برخی یاوه گویان روزگار را از زبان حافظ شیرین سخن بشنویم بهتر است:
ای مگس عرصه ی سیمرغ نه جولانگه توست
عـــــــرض خود می بری و زحمت ما می داری
روزگـــــــــــاری آبرویی داشت دل
پیش گلها رنگ و بویی داشت دل
آسمانی پر ز باران، روی خاک
سبزه ای در پای جویی داشت دل
گرچه خورشیدی برای خود نداشت
لااقل شب کورسویی داشت دل
خلوتی آرام، قلبی پر امیـــــد
بهتر از هر آرزویی داشت دل
فارغ از هر ادعایی از دعا
اندکی می در سبویی داشت دل
تا حقیقت فاصله بسیار بود
گاهی از خود پرس و جویی داشت دل
زندگی هرچند با او اخم داشت
کودکانه خنده رویی داشت دل
روزگار کودکی هایش بخیر
ساکت اما های و هویی داشت دل
گرمک نوشت:
چند روزیست که به گذشته زیاد فکر می کنم.
حسرت از دست رفتن آن صفا و سادگی کودکانه عذابم می دهد.
چقدر تغییر کرده ام و چقدر در این مدت غافل از تغییراتم بودم !؟
امروز وقتی به معماری خانه ی عمر نگاه می کنم می بینم کمتر چیزی سر جای خودش است.
خدا بخیر بگذراند این دو روز باقی مانده عمر را !!!!!!!!
:: این روزها تالمات روحی بدجور گریبانگیر دلم شده است. دیدید اینجا به دل نمی نشیند به دل نگیرید.
کجایـی باغبـــــــــان! باغت درش سوخت
گـل ِ یــــاس ِ سفیـــــــد ِ تو پرش سوخت
نبــودی تا بینـــــــــــی حال بلبـــــــــــــــل
چه سان در پای گل از غم سرش سوخت
گرمک نوشت:
نمی شود، نمی توانم ، خیال اش دست از سر دلم بر نمی دارد
سوختن باغ نبی، شکستن شاخه های یاس کبود و دلتنگی های علی
یا علی پشتت چرا خم گشته است؟
چهره ات از غصه درهم گشته است؟
این وسط یــــــاس ِ سفیدی داشتی
باغچه ات خالی، گلی کم گشته است
گرمک نوشت:
علی را با آن هیبت اش تصور کنید، وقتی به خانه خالی از زهرا نگاه می کند.
عاشق بانوی خانه اگر باشید می فهمید چه می گویم.
ای که بر گل می زنی سیلی، کمی تردید کن!
مثل هر گل نیست آن، در کار خود تجدید کن!
جای پــــرپــــر کردن گلبرگهایش،ای سفیه !
از ادب در پیش ِ او زانو بزن ، تمجید کن!
گل چه می ترسانی از خود ای سگ ِ روبه صفت
می توانی باغبانش را چنین تهــدید کن!
***
ای برادر! جهل اعرابی سر آمد پس تو هم
آسمان ِ جهل ِ خود را روشن از ناهید کن!
ای که از یکتاپرستی می زنی دم، بعد از این
با گلاب ِ احمدی تمرین ِ این توحید کن!
مصطفی این نوگل از باغ ِ بهشت آورده است
بر سرش دستی بکش، بر خود بهشت جاوید کن!
اینهمه از غصه و از رنج می نالی بس است
با توسل بیمه ی درمانی ات تمدید کن
گرمک نوشت:
دوست دارم این روزها بیشتر او را یاد کنم
و بیشتر از از او بگویم.
چون خیلی خاطرش عزیز است " بانو زهرای اطهر "
قضیه نوشت: نشسته بودم نمی دانم چرا یاد آن لحظه ای افتادم که آن پست فطرت در میان کوچه بر صورت بانوی پاک مان سیلی نواخت که قصه اش را شما خود بهتر می دانید .
اما چرا!!! شاید بر آن اعرابی جاهل و کینه توز حرجی نباشد اما بر ما چی ؟
جنگ با دین و ائمه ی دین برای چیست؟ برای جنگ با خرافات نیازی به جنگ با امامان دین نیست.
ما به یاد و ذکر آنها نیاز داریم، ما به الفت و دوستی با آنها احتیاج داریم.
بیاییم ! بیاییم آشتی کنیم با آنها اگرچه گاهی از دین سرخورده می شویم.
عذر نوشت: شرمنده ! ولی گاهی در وقت شعر نوشتن از شاخه ای به شاخه ی دیگر می پرم
دست خودم نیست انگار باید همه حرفهایم را یکجا بگویم
دو کبوتــــــــر ســر ِ دیوار نشستند
به دو تا سنگ سر ِ هر دو شکستند
یکی فـــــریاد بر آورد کـــــــــه آدم
همگی سنگدل و قاتل و پستند
پر ِ پرواز گشود آن یکی ، یعنـــــــی
پـــــــر ِ خود باز گشا ، آنکه نبستند !!؟
قفسی تنــــــــگ تر از جهل نباشد
عُقلا از تـــن ِ خود بند گسستند
منشین تا که به بال ِ تو زنند سنگ
مشو غافل ، به کمین تو نشستند
گرمک نوشت:
این شعر را برای یک دوست نوشتم.
جای نصیحت بهتر دیدم به زبان شعر در مورد حال و روزی که دارد و همینطور راه گریزش نظرم را بنویسم.
سعدیا! دین و دل مرد به مویی نبرند
هر طرف تشنه به دنبال سبویی نبرند
روزگاریست که مردان نه شبیه اند به مرد
جز به سرخاب و قلم سرخی ِ رویی نبرند
خالی از نام و نشانند، پر از هیچی ِخواب
مثل سیل اند ولی راه به جویی نبرند
مرد و مردانگی از ریشه بر افتاد، کنون
کار خود را به جلو جز به دو رویی نبرند
روزگاری سخن از مرد اگر بود یکی بود
دیگر از مرد یکی اسم به کویی نبرند
جمله مُردند همان روز که در گوشه خزیدند
نامی از مرد دگر پیش عدویی نبرند
***
یادم آمد که یکی مرد هنوز است ، ولی
نام او را همه از ترس ِ هوویی نبرند
" سعدیا ! مرد نکو نام نمیرد هرگز "
" مرده آنست که نامش به نکویی نبرند "
گرمک نوشت: امروز بزرگداشت سعدی است ، مردی که همیشه برای من الگوی یک انسان کامل است.
دوست داشتم امروز در وصف او چیزی بنویسم اما ازدیشب این بیت سعدی تا صبح ناخودآگاه روی زبانم جاری بود.
گفتم لابد شیخ اجل از بنده پاچه خواری نمی طلبد و اصرار بر حرف دیگر دارد.
وقتی امروز قلمم را روی کاغذ گذاشتم متوجه شد که شیخ اجل قصد یاد کردن از یک مرد واقعی را دارد.
انگار سعدی با مردان روزگار عهدی ابدی بر زنده کردن یاد و نام آنها بسته است!
درود خدا بر مردان روزگار از سعدی تا بعدی !
:: برای رفع کسالت سری به جامع المزخرفات بزنید. رایگان بخندید!
گاهی از کوچه ی ما حالی بپرس
حال مــــــردم در ِ بقـالی بپرس
بار دنیا به زمین قدری گذار
وزن بی پولی ِ حمـــالی بپرس
خرج مان را ملخ از مزرعه خورد
دخل مان از شکم خالی بپرس
آخر ِ سال که نه ، حال مرا
لااقل اول هر سالی بپرس
دردم از ریشه در آورد ستون
دردم از کوری،کری،لالی بپرس
تا به کی بی خبری از غم ِ ما ؟
لااقل از کسی اجمالی بپرس
گرچه خیرت نرسد هیچ به ما
آدمی خیر ِ سرت، حالی بپرس!
گرمک نوشت: شرح بالا را از زبان من نخوانید!
هنوز کارم به آنجا نرسیده که چشم انتظاری به این مسئولین بی خاصیت داشته باشم.
نه اینکه بی نیاز باشم ، خود را هنوز بی نیاز نگه داشته ام.
من این را از زبان آدمای کلیپ پایین گفتم خطاب به مسئولین سرخوش از قدرت و فارغ از مصائب ملت
حوصله تان (طاقت تان) شد ببینید و گوش کنید!
ای عشق! من از دست تو آرام ندارم
آغـــــاز نداری و ســــــرانجام ندارم
چون شیشه زلالست دل و دیده و جانم
از صیقل تو نقطه ای ابهام ندارم
پروانه ی این باغم و یکجا ننشینم
جز شهد گل و غنچه در این کام ندارم
آنقدر خوش از باده ی تاثیر تو هستم
سرمست تو ام ، غصه و آلام ندارم
پشتم به تو گرمست که همخون من هستی
تنها توئی فامیل، من اقوام ندارم
بختــــــم به بلنـــدای دماوند نشسته
حاجت به وزیر و شه و شهرام ندارم معنی : شهرام
دنیا همه غم بود ولی با تو غمی نیست
با بودن ِ تو غصه ی فرجام ندارم
ای عشق! من این قصه ی دل ساده نوشتم
با قــافیــــه گفتــــــم ولی ایهام ندارم
گرمک نوشت: معمولا از ابتدای ساعت کارم که سرم خلوت است فرصت تمرکز و نوشتن چند بیتی شعر را پیدا می کنم که یکجور نیاز روحی است برای من، اما در مابقی ساعات کار خیلی کمتر.
همیشه بهانه برای نوشتن دارم اما امروز خالی از بهانه بودم و در مسیر راه کار بیت اول ناخودگاه به ذهنم هجوم آورد.
فکر می کنم میخواست چیزی به من بگوید که منم منظورش را خوب گرفتم.
خلاصه اینکه قضاوت به عهده شما
من که فهمیدم که این ذهن ناخود آگاه (برعکس اسمش خیلی آگاه) چه مطلبی را میخواست به من برساند.
می ریخت به مرداب یکی رود شتابان
از ابر بر او نعره کشید قطره ی باران
این راه غلط چیست که در پیش گرفتی؟
پیوستن و دریا شدن از خویش گرفتی؟
خندید و چنین گفت که ای یار دل انگیز
از ابر جدا شو و به آغوش زمین ریز
جانا! همه محتاج تو هستند در اینجا
مرداب کمی بیشتر از پهنه ی دریا
دستان زمین سوی تو آورده امیدش
از صورت یأسش بزدا رنگ ِ پریدش
دریاب زمین را که بیابان شده دلها
خشکیده محبت، عوضش غم شده دریا
دریاب زمین را که عطش سوخت روانش
از آتش ِ افـروختــــــــه از این پسرانش
گرمک نوشت: میگفت که بیهوده گی و سکون سراپای زمین و زمین یان را گرفته است.
گفتم چون رود باش ، جاری ، به قدر خود زندگی را شتاب بده