گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

گرمک

شیرین ، خنک ، دلچسب و آبدار

درد بی درمان


در شهری بیماری مرموزی شیوع پیدا کرد و به سرعت تمام شهر را فرا گرفت.


آنچه جالب بود عوارض مسخره آن بیماری بود که هر بیننده ای را به تعجب وا میداشت.


عوارضی از قبیل وارونه راه رفتن ، از در و دیوار بالا رفتن ، خنده های نعره مانند و بی مورد ، گریه های خشک و مصنوعی ، بازی پیران گوژپشت با کودکان کوچه ، فحش های رکیک بجای چاق سلامتی ، سیلی زدن به صورت یکدیگر و و و .... علی ماشااله.


در آن شهر حکیمی بود که هر کاری که از دستش بر می آمد کرد ولی نتوانست این بیماری جنون آمیز را مهار کند و لذا قبل از آنکه خود گرفتار شود در و پنجره خانه را چفت و بست کرد و از دور به تماشای مردمی نشست که هر روز بدتر از قبل می شدند.


روزی همانطور که از روزنه پنجره مردم را تماشا می کرد تا شاید راهی برای معالجه این بیماری بیابد جوانی را دید که در گوشه ای نشسته است و چون خودش مردم را تماشا کرده و سرش را به نشانه تاسف تکان می دهد.


حکیم با خود گفت: خدا را شکر هنوز جز من کسی مانده که به این بیماری دچار نشده است پس فی الفور در را گشود و به سوی جوان شتافت و دستش را گرفت و به داخل خانه کشید.


سپس او را بر روی صندلی نشاند و با ذوق در برابرش ایستاد و از علت سلامتی اش پرسید.


جوان همانطور که نگاهش می کرد مانند قبل سرش را به نشانه تاسف تکان داد.


حکیم دوباره پرسید و جوان همان کار را تکرار کرد.


عاقبت حکیم متوجه شد که او هم چون دیگران بیماری بیش نیست و خواست تا او را از خانه بیرون کند که جوان گفت:


حکیم! گرچه من نیز چون دیگران بیمارم و از درد رنج می برم اما نگران حال شمایم که از همه بیمارترید و از همه بیشتر رنج می برید. زیرا دل نگرانی ِ درد ما را هم به درد و بیماری خود افزوده اید.


حکیم که تازه متوجه وخامت حال خود شده بود گریبان پاره کرد و چون دیوانگان نعره زنان راه کوچه و بازار را در پیش گرفت.


 

 

در این وادی که بیمارش هزارست

 

مجــو درمان که دردش روزگارست

 

 

اگر از خانه ای خنــــــــده شنیدی

 

صدای خنـــــده هایش از نوارست

 


 

گرمک نوشت: در وب سایت کوروش عزیز درد دلی خواندم که درد همه ما بود. می خواستم بگویم حال ما بهتر از شما نیست و احوال هیچ کس در این دیار فلک زده خوش و خرم نمی باشد و اگر صدای خنده ای می شنویم از شدت و عوارض بیماریست.


قربان همه تان !

شیخ فرزند فروش


شیخی را در دربار ِ حاکم منزلتی بود و صد البته مواجبی


اما از بد روزگار شیخ را پسری بود که هر کجا می نشست به انتقاد حاکم زبان می گشود و نصیحت ها، تنبیه ها و تهدیدهای شیخ نیز به خرجش نمی رفت.


حاکم نیز که از دست پسر ِ شیخ جانش به لب رسیده بود از شیخ پرسید با پسرش چه باید کند؟


شیخ گفت: قربان! هر چه خود مصلحت دانید. او را به شما واگذار کردم.


پس حاکم دستور داد تا پسر شیخ را به نحو مقتضی زبان در کام کنند.


همان شد که حاکم فرموده بود و از شیخ هیچ صدایی در نیامد.


دیری نگذشت که حاکم در نهان دستور داد تا شیخ مفلوک را نیز کله پا کرده و از حلقه ی دربار به بیرون اندازند.


نزدیکی پرسید: جناب حاکم ! شیخ که بخاطر موقعیت شما از پاره تنش گذشت. با او چرا ؟


حاکم گفت: آن پدری که پاره تنش را چنین سهل و آسان به خلق واگذارد ، بر او چه اعتماد است که ما را به جوی نفروشد.



عشق فرزندی به تن چون جان خوش است


از تب اش تن هیــــــچ ، جانها ناخوش است

 


هیــچ دانی بدتــــــــر از یک گـــــرگ کیست؟


آنکه قلب اش سنگـــــی و فرزند کش است

 

 

 

گرمک نوشت: دکتر مهدی را نیز به ترکه ی تغضب در لوای اجازه پدر آبکش کردند. درود بر تمام پدران واقعی که پاره تن شان را  به جان شیرین نفروختند.

الهه عشق


قبلـــه ی سجــــاده ام ، کعبـــــه ی چشمان توست      این دل دیوانــه ام ، بی ســــر و سامان توست

 

دیــــن و دل و جـــــان ِ من ، رفـــت بـه تاراج عشـق      هستی ِ من این وسط ، دست به دامان توست

 

سینه پر از عشق توست، عشق تو چون آتشست       آتش این سینـــــــه ام ، گوش به فرمان توست

 

کـــوه اگـــر حائل است ، بهـــر تو هیچست مـــــــــرا       قـــوّت دستان ِ مــــن ، بستــه به توفـان توست

 

ورد ِ زبانـــــم توئـــی ، واژه ی دیگـــــــــر مجــــــــــو        شعـــر و غزلهای من ، مــــرکب ِ دستان توست

 

شیشه ی عمــــرم توئی ، تــا کــه توئی زنـــــده ام        پلک مزن ! جان من  زنـــــده ی چشمان توست

 

تا که توئی چون نفـــــس، دم نزنــم بی تــــو مـــــن        آن نفـــــس ِ آخـــــری ، لحظه ی هجران توست

 

کفـــــــر نگفتــــم ولـــی ، کمتـــــــر از آن هــم نبــود         تا به خدایــــم رســـم،  اَشهــــدمِ ایمان توست

 

 

گرمک نوشت: اگر گمان می کنید اغراق گویی های عاشقانه ، چیزی بیش از کفر گویی نیست سری بزنید به این پست بانو افسانه ، تا باورتان شود که عشق چیزی فراتر از این حرفاست.

 

حرف آخر : خدا عشق را آفرید و عشق تمام خلقت را .

در دل نرود هر که از دل برود


آنکه از دل برود ، مرده تر از خاطره ایست


دیدنش دل نبرد ، گرچه به جـِدّ ساحره ایست


 

با من از عکس رخش قصه مگو ، کر شده ام


این نمایش عبث و بازی ِ تو دایره ایست

 


این عروسک که تو آوردی از آن پشت مرا


من نه داماد شوم باز نه او باکره ایست

 


بخت این حوری ِ مکروه نه در خانه ی ماست


بخت او جای دگر مثل یکی قاهره ایست

 


ازدلم دست بکش ، سرخ تر از سیلی توست


هرچه دارم به دلم ، درد و غم و خاطره ایست

 


 

گرمک نوشت: باز نمایش و باز بازی با احساس جر خورده ی خاطره هایمان.


 

مقوا نوشت: لابد شما هم نمایش حضور تاریخی امام را البته بصورت تمثال کاغذی در سیما دیده اید. خب فقط می خواستم بگم شعر فوق هیچ ربطی به آن ندارد.

بهلول باشیم

گویند روزی بهلول کفش نو پوشیده بود. داخل مسجدی شد تا نماز بگذارد در آن محل مردانی را دید که به کفش های او نگاه می کنند فهمید که طمع به کفش او دارند ناچار با کفش به نماز ایستاد.

دزدها سر و صدا به راه انداختند که با کفش نماز نباشد.

بهلول خونسرد گفت: شاید نماز نباشد در عوض کفش باشد!

 

 

این نمایش که به آن مشغولیم


باورش گر بکنیم گاگولیم


 

بعد ِ سی سال فریبش نخوریم!


ما در این بازی ِ بد مسئولیم


 

رمز خوشبختی ِ ما معلوم است


پس چرا در پی ِ هر مجهولیم؟


 

جای این کلکله ها، فکر کنیم


این شکم خالی و ما بی پولیم


 

علت جنگ نه آزادی ماست


ما در این غائله ها معلولیم


 

ملت ِ صلح و صفاییم، همین!


فارغ از عربده و ششلولیم


 

لاف ِ بازو نزنیم پیش پلنگ


چه کسی گفته که ما هرکولیم؟!


 

هرچه آنها کـَـلـَـک و چرچیلند


در عوض ما همگی بهلولیم


 


گرمک نوشت: بازار جنگ داغ داغ است. ساده نباشیم و فریب این هیاهو را نخوریم. به فردایی فکر کنیم که آنها به ریش ما خواهند خندید!


ثروت عمر


کار دل پیش ِ تـــو گیرست هنوز


مثل چشمم که اسیرست هنوز


ثروت ِ عمـر توئی هستی ِ من!


بی تو قــــــارون فقیرست هنوز


آنقدر دل به تو دادم که خــــــدا


با دلم کــــــارد و پنیرست هنوز


 

گرمک نوشت: اغراق نیست اگر بگویم خدا را نمی شناسم آنقدر که دلم را شناخته ام.


 

این کفر را پایانی نیست. همانطور که عشق را پایانی نیست.

یک روز خوب


حالم امروز خراب است ، خراب        از تب افتاده دل از هر تب و تاب


یادم آمد تــب ِ آن بهمن ســـرد        دفتر ثبت و من و حلقـــه ی زرد


مثل ِ امروز تنــــم داغ تـــــو بود        بلبل عشـــق در ِ باغ تــــــو بود


تا بلــــی گفتی و لبخنـــد زدی        بر دلــم تــا بــه ابـــد بنـــد زدی


تا به دست تو شد آن حلقه ی عشق   دل رها از غم و شد بنده ی عشق


چشمم آن روز که بیمار تـو شد        تا به امـــــروز پرستــار تــو شد


درد ِ امروز نه دردســت مــــــرا         تا توئی مــــرهم دل ، درد چـرا؟


عشقت از گرمی تب داغتر است      داغ این عشق ز پا تا به سر است


حالم امروز خــــــراب است، ولی       با تـــو خوب است که درمان ِ دلی


 

گرمک نوشت: امروز سالگرد نامزدی من و عشقم است. آن روز آنقدر داغ بودم که اصلا سردی آن چهارم بهمن را به یاد نمی آورم.


 

مریض نوشت: حالم به شدت خراب است. از دیروز صبح که با رخوت از خواب بیدار شدم فهمیدم که سرما کار خود را کرده است و تا چند روز مهمان رختخوابم. البته اگر کار بگذارد.

نشان مردی


رندی سر راه مردان می گرفت و می پرسید : تو مردی؟


هر کسی با غضب چیزی میگفت.


یکی گفت: مگه کوری؟!


دیگری گفت: معلوم است که مردم!


و آن یکی گفت: می خواهی نشانت بدهم!


و آن یکی دیگر گفت: ....


و چون گریبان عاقلی را گرفت پاسخ شنید: گشتم نبود ، نگرد نیست!

 

 


دیاری که غیر از ستم درد نیست     هزارش بگردی یکی مـــــرد نیست

 

چو در بیشه روبــــه کند سلطنت     در آن خیل شیـران یکی زرد نیست

 

به جایی که شیران ِ زردنــد جمع     بگردی یکی شیر دلســـــرد نیست

 

چو عضوی بدرد آیــــد از تیغ ظلم      به شیـران تنی راحت از درد نیست

 

 


گرمک نوشت: به من می گویند هوا پس است و زبان در کام کش . آری ! هوا پس است و برای زنده ماندن باید شیر صورتی بود.

قصه ی عشق امید


یادش بخیــــــــر وقتی امید .... عشقــــت به فریادش رسید


وقتی که شب چادر کشید .... خورشیــد ِ چشمانــت دمید


 

یادش بخیــــــــر وقتی امید .... یاقــــــوت ِ چشمانـــت بدیـد


برق از ســــــرش ناگه پرید .... تا کوچه تــان بی ســـر دویـد

 


یادش بخیــــــــر وقتی امید .... آری  ِ چشمــــــانت شنیــــد


شام ِ سیاهـش شد سفید .... نازت بـــــــه دنیایـــــی خرید


 

یادش بخیــــــــر وقتی امید .... عشقت به جانش چون خزید


تنها تــــــــــرا در سینه دید .... تنهـــــــــا تــــــــــرا دارد امید


 

 

امید نوشت: یاد چشمانش افتادم ، روزی که با زلزله نگاهش رستاخیز امید بوقوع پیوست و تو چه دانی آن روز بر امید چه گذشت.

نان به نرخ روز خور


هیچ دانی پشت ما را کی شکست؟    دســــــــت ما را با طناب درد بست؟


آری آری آن رفیـــــــق ِ نارفیـــــــــــق     آنکه از مــــا بـــــــــود امـــا در عتیق


آنکه با مــــــا همسفر شد یک زمـان     وقــــت توفــــان دل بــــرید از کاروان


آنکه حالا هرچـه دارد مــــــال ماست     زرت و زورتش قــوّت از احوال ماست


لاقبایی بــــــود ، چون با ما نشست      سیر و پر خورد و سبو با پا شکست


هسته کوری بـــود، با مـــا شد هلو      چونکه تنبانش دو تا شد ، شد هـوو


کاســه می لیسید وقتی کاسه بود      هم زبــان با ما ، دلـــش با سکه بود


چونکه انبـــــان پر شد از نان و نمـک     پشت مـــا ول کرد و چسبیدش فلک


خنجـــــر از بیگانه خوردن سخت بود      سختتر از آن دشنـه ی هم تخت بود


ای بـــرادر ! حــــــرف آخـر گوش کن      بعــد از آن انگشت خود در گوش کن


آنکه روزی یـــــــار ِ گرگــان می شود     می شود گرگی که یــــاران می درد


 


گرمک نوشت: روزگاری نان از توبره اصلاحات خورد و با نام آنها راهی خانه ملت شد، امروز که اصلاح طلبان در توبره اند می خواهد از آخور دیگران نوش جان کند. یادش رفته رفیقان در حبس اند و کرسی ای که برایش لهله می زند در این زمستان خفقان، آنقدرها هم گرم و دلچسب نیست. بهای رفاقت اینقدر نبود رفیق!

 


جدایی نوشت: هیچ فیلمی با نامی از این گویاتر و کارگردانی از این مردمی تر در این برهه تاریخ نمی توانست زبان دردهای ایرانی باشد. تبریک به اصغر فرهادی و فیلم " جدایی " اش.

 


امید نوشت: دیشب به پسر کلاس اولی ام از روی سرمشقی که معلمش به او داده بود دیکته می گفتم. رسیدم به این جمله که " امید با شتر به مدرسه آمد " هرچه فکر کردم کدام بچه ای در این دوره زمانه با شتر به مدرسه می رود چیزی دستگیرم نشد. مثل اینکه معلمهای امروزه از خواب اصحاب کهف نمی خواهند بیدار شوند.

 شایدم چون قافیه تنگ آید ...

شایدم منظورش از امید خود من بوده است.