می ریخت به مرداب یکی رود شتابان
از ابر بر او نعره کشید قطره ی باران
این راه غلط چیست که در پیش گرفتی؟
پیوستن و دریا شدن از خویش گرفتی؟
خندید و چنین گفت که ای یار دل انگیز
از ابر جدا شو و به آغوش زمین ریز
جانا! همه محتاج تو هستند در اینجا
مرداب کمی بیشتر از پهنه ی دریا
دستان زمین سوی تو آورده امیدش
از صورت یأسش بزدا رنگ ِ پریدش
دریاب زمین را که بیابان شده دلها
خشکیده محبت، عوضش غم شده دریا
دریاب زمین را که عطش سوخت روانش
از آتش ِ افـروختــــــــه از این پسرانش
گرمک نوشت: میگفت که بیهوده گی و سکون سراپای زمین و زمین یان را گرفته است.
گفتم چون رود باش ، جاری ، به قدر خود زندگی را شتاب بده
.. که اگر بایستی میگندی
دقیقا
جا کمه برای رفتن. چه کنیم؟؟؟مسیر انحرافی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یکم جمع تر بشینیم جای همه میشه
احسنت...شعر بسیار روانی بود.
بیرون زتو نیست هرآنچه که در عالم است
از خود بطلب هرانچه خواهی که تویی
قربانت عزیز!
امید جون یه شعر به مناسبت این مذاکرات پیروز مندانه ی ایران و 5 + 1 و مشت محکمی که ما توی دهان کل کره ی زمین کوبیدیم نمیخوای بگی؟
بذار برای مشت بعدی
طبع زیبا تون شدید گل کرده...گاه بهاری مینویسی....گاه با طعنه !!!
پایدار باشید...
جنس ما درهم است
بقالی است از همون مدلهای قدیمی اش
امید نوشت:


تو خورشیدم، بیا از شرق چشمانم
تو مهتابم ، به تاب از ماه در جانم
خدا می داند از عشقت چه ها کردم
چه بر ما رفته تا امروز از آنــــــم
ترا در کعبه ی دل می پرستیدم
به کفرش متهم کردند ایمانم
به پایت سر نهادم تا بگیری جان
هزارم جان رسد هر بار قربانم
دل از دنیا بریدم ای تو دنیایم
مگر عشق تو دارد سر به سامانم
حقیرنوشت:
برآمددوش خورسیدم زشرق ِ مست ِچشمانت
گرفتم خــــــواب را از چشم ،گرفته یاد ِ دامانت
چـــراغ ِ دخمه ام خاموش و یاد ِتو چراغ اینجا
بیا ای مهربان من ،بهـــــــــــاری کن زمستانت
چه بی سامان شده این دل،هراسان وبر آشفته
تو گر آیی بیـــــــارایی ،سرا یم را ، به سامانت
من آب چشم در چشمم سراب دیده را جستم
نگاهی کن به مهـــــر اینجا، به تشنه در بیابانت
سخن از چشم تو گفتم تمام دفترم خیس است
خموشـــــی بایدم اکنون ، چو آمد آن سخندانت
فدای مهر تو مهربان، این دل
قربان مهر و همه خوبی هایت استاد!


اونقدر در جریان زندگی به این سنگ و اون سنگ خوردیم که خودمون هم داریم صیغلی میشیم
دُر هم به این مندوال فرایند قیمتی شدن را پیدا می کند عزیز
سلام امید جان , چه طو مطوری ؟ خوب هستی ؟
شعرت هم زیبا بود هم آموزنده , ناخودآگاه منو یاد ملک الشعرا انداخت ...
لحظه ی سال تحویل حس بدی داشتم چون نه احساس پیشرفت میکردم نه حس سکون داشتم ... گاهی ساکن بودن و در جا زدن از پسرفت کردن بهتره , اون یکی حسرت عقبشه و این یکی خسران ...
یاعلی مدد
ممنون عزیز!
خوبم به لطف و دعای شما
انشاله حال دل شما هم خوب شده باشد
لابد مهر بر دهان زدند.....
که خاموش مانده این رود....شاید وعده داده اند فراتر از دریا...
شاید
گاهی باید چون مرداب شد .
گاهی انسان از دریا بودن خسته میشود ونیاز به آرامش دارد پس نباید به مرداب ایراد گرفت .
همین مرداب نیز در خود گلی پرورش میدهد پس ببین خاصیت دارد
چیز زشت نداریم
انجا که از زیبایی می گریزیم زشتی است
درود بر بانوی فریاد که این روزها کمتر فریاد می زند