گرگ همه کاره ی دربار بود. روزی خدمت شیر رسید و گفت:
قربان! خادمان جنابعالی و ملت عرضی خدمت شما دارند.
شیر گفت: مثلا کیا؟
گرگ گفت: شغالها، کفتارها، جغدها و روباهها که مسئول حفاظت از تاج و تخت شما و جان و مال ملتند.
شیر پرسید: چه می خواهند؟
گرگ گفت: می گویند علیرغم سالها جانثاری شما و خدمت به ملت پس از برکناری یا از کارافتادگی توشه ای برای امرار معاش روزانه شان ندارند. از حضرتعالی می خواهند که سهمیه ای روزانه برای معاش آنها بصورت مادام العمر مقرر فرمایید تا همیشه دعاگوی سخاوت شما باشند.
شیر گفت: برای هر کدام از آنها روزی یک خرگوش مقرر کردم. باشد سپاسگزار باشند.
گرگ با خوشحالی رفت و این خبر را به آنها ابلاغ کرد.
چندین سالی گذشت. روزی شیر هوس خرگوش کرد. پس شخصا برای شکار خرگوش به جنگل رفت.
اما هرچه خرگوش جست، کمتر یافت. پس گرگ را فراخواند و علت نایابی خرگوش را جویا شد.
گرگ گفت: بخاطر شکار فراوان خرگوش نسل خرگوش مدتی است در جنگل منقرض شده است.
پس شیر با خشم دستور داد تا همه ی شکارچیان خرگوش را گرد آورند تا همگی را از دم تیغ بگذارند.
اما ...
گرمک نوشت: اما بی اما . داستان که اما و اگر ندارد. شیرهای روزگار اگر شیر بودند امروزه ملتها پاکت شان نمی کردند و مثل آب خوردن قورتشان نمی دادند.
گِلِه نوشت: از دوستانی که داستانهای
بنده را به مسائل روز ارتباط میدهند سخت شاکی ام. من که خودم هر چی فسفر میسوزانم
ارتباطی نمی یابم. من باب مثال: آخه کجای داستان بالا به تصویب لایحه حقوق مادام
العمر مسئولین کشوری اشاره دارد که من خودم از درک آن عاجزم. هان!!!!!
آخر نوشت:
ای دریده گرگ ِ بـد اقبال ما هر چه می خواهی بخور از مال ما
پـر نشد طبل شکم اما بدان عاقبت خـــوش می شود احوال ما
گرمک جان اتفاقا من هم این سری داستان شما رو مربوط به مساییل روز نمیدونم...چون شیر ما وقتی میبینه خرگوش نیست دستور میده حیوانهای دیگه رو شکار کنن...داستانه شما شیرش یکم شیر بود اما واقعیت ما اینه که شیره ما شیره سماور هم نیست...چاقو که دسته خودش رو نمیبره
راستی یه بوهایی میاد یا جنگ یا براندازی..نظره شما چیه؟
چاقو داره دسته اش را می برد
قضیه اینه
خیلی فسفر میسوزونیا!
به نظر منم این داستان اصلا ربطی به تصویب لایحه حقوق مادام العمر مسئولین کشوری نداره
ممنون از تاییدت
درود بسیار رفیق..
چرا اینقدر داستان های نا مربوط می نویسی؟ کمی متلک بیانداز! کمی گیر بده!
بلد نیستم
من تازه میخواستم به این نکته اشاره کنم که شما گفتین ربطی بهش نداره ولی داره
من خودم تو وبلاگ مرحوم خودم کلی سعی میکردم یه مسئله رو بگم به صورت خیلی ناملموس و نمیشد حالا شما که ملموس می گید انکار هم می کنید !؟
شما که اصل گفته های ناملموسید
منم هر چی فسفر سوزوندم نفهمیدم ربطشو
آخ
فسفرام تموم شد
برم ماهی بخورم
ما هم پولداررررررررر
فدایت
از ما فقرا هم یادی کنید
امید جون دوباره بی کار شدی هر روز آپ میکنی؟
کمی تا اندکی
رئیس سفر خارجه است
عزیز دل امید جان
رفیق شفیق
پدید آورنده داستانهای بدیع به نظرم اومد قصه ات این چد خط و کم داره
قبل از اونی که شیر دستور روزانه سهمیه خرگوش رو صادر کنه گرگ که خیلی زیرک بود با همکاری روباه از شیر خواست تا اجازه استفاده از شکارگاه اختصاصی شیر شاه رو به کفتار و شغال و دایناسور بده.
تو همین بین کاکلی که پرنده با هوشی بود شروع کرد به جیک و جیک و که آی سهم ما حیونها کجاست!!!
اما باز هم زیرکی روباه به کمک شیر شاه رسید و مقرر کردند که هر حیون به تعداد کره ها و توله ها و جوجه ها هر ماه یه بار بره طرف باغ شاهی یه لقمه از ته مونده های غذای شیر شاه برداره.
خلاصه تو همین بین موش زیرک قصه رفت دمه باغ شاهی و طلب سه هزار میلیارد لقمه نا قابل و کرد ، همه به هم ریختن ، روباه و گرگ و شغال و کفتار و خوک و دایناسور و ... آخه چطور ممکنه!!!!
خبر دادند به شیر شاه ، آقا شیر قصه ما یکم فکر کرد و به حیونا گفت بی خیال خودم به موشه اجازه دادم که با 4 تا زن عقدی و 40تا سیقه تونست 3000000000000 بچه درست کنه (دمت گرم آقا موشه) حالا هم ساکت ببینم مرگ موش از کجا پیدا کنیم!!
اینکه رمان شد
پای همه را هم گیر دادی
امان از فسفر سوزی داداش گرمکی ما
نیدونی چی شده_وای وای وای
تازه شیرها هم تو پاکت ابکی هستن که ..
سلام استاد جون
خوبی؟
ممنون بابت شعر ها
ژر رونق شد لاین ذالمون
فدایت
قربانت
تازه گرگها و شغالهای محترم شاکی هستن که چرا 80% خرگوش رو میدید
باید مثل گذشته 100% خرگوش رو بدین
رو رو میبینی تورو خدا
طمع طمع میاره
بی نظیر میدونی یعنی جی؟
بی نظیری امید جان...
نه به اندازه شما بانو!
درود
چه قصه ی تلخی


خوابم پرید
به ما که از این خرگوش ها که چه عرض کنم ،گوش خر هم نرسید.
چشماهم بد می بینه یا اینکه شیر نوشتی؟
این شیره ! شیر قصه فقط باید باشه گمونم
وگرنه شیرها که همه باید الان خوابیده باشند!!!!
قلمت استوار امید بی قرار
منظورم شیر پاکتی بود استاد!

قربانت
اصل بر عاشق شدن خر بودن است


هر کسی از عقل گوید کودن است
دل اگر دادی بجا دادی رفیق!
اصل بر هر زندگی آسودن است
آنکه دل را می شکاند ابله است
هر خوشی در راه ِ دل پیمودن است
غم مخور دنیا برای ما غم است
این دو روز زندگی خوش بودن است
قربانت
ای امید مهربان عقلم نبود
ورنه این رفتار از یک کودن است
عقل و عشق ادمی ناممکن است
عاقلان را عشق در آسودن است
ما که عشق و عقل را بازیچه ایم
عافیت در عاقلانه بودن است
فدایت
هزاران درود
میدانم که اینطور نیست
شما و ...
زبانم لال
اصلا هیچکدوم از داستانات امیدخان هیچ ارتباطی با مسایل روز ایران نداره ؛ اصلااااااااا
مربوط به یه جاییه خیلی دووووووووووووووور
مثلا چند قرن دور
سلام
ما خودمان اینجا درمحکمه طرفدار حقوق مادام العمر نوشته هاتونیم
بعضی از داستان هاتون اشاره ی کوچکی به مسائل روز داره که می طلبه .اما این داستانتون اصلا ربطی به تصویب لایحه حقوق مادام العمر مسئولین کشوری ندارد.شما هرچه دل تنگتان می خواهد بنویسید باقی اش ..........
پس این داستان ادامه دارد
سلام
باید بگم اول اسم وبلاگت من را آورد اینجا ولی واقعاً خیلی خوب مینویسی.
یه کلاس آموزشی واسمون بزار....
با افتخار لینکتون کردم تا همیشه بهتون سر بزنم.
به فقیر فقرا هم یه سری بزنید بد نیست.
چشم به راهیم
قربانت
چشم لینک کردم
سر می زنم
سلام امید ...
هی بزن تو سر رجال سیاسی مملکت ، بابا خودشون بعد اینکه فهمیدن چه غلطی کردن حرفشونو وتو کردن ...
بیخیال دیگه ...
راستی دیدن پست آخرم برات خالی از لطف نیست
نه بابا میرن از سوراخی دیگه بیرون میان
سلام.اقا امید بهتر شدید؟گویی به روزهای گذشته نزدیک می شوید من که مدتی بود از نوع نوشتاری شما جایی نخوانده بودم و دلتنگ
طنز پردازی و کنایه هایتان بودم
زیبا شیرین و طوری مطرح کردید کسی نتواند وبلاگتان را فیلتر کند.....
چشم بد دور...
چشم تان روشن
ممنون ولی گرفتاری هنوز برقرار است
کمی اش موقتی است
ممنون از هندوانه تان
سلام امید دادا
با اینکه به مسائل روز مربوط نیست ولی من با شما کاملا هم عقیده هستم
وبلاگ جدیدمو راه اندازی کردم خوشحال میشم سر بزنی
چه خوب
داداش دیدی فسفر سوزوندنت فایده کرد
فکر کنم مجلسیام از فسفر سوزی شما ترسیدند(دچار کمبود ماهی در کشور بشیم)
مگه اونا هم فسفر می سوزانند؟